|
|
|
|||
عیبی یوخدی قارداشپنجشنبه 11 دی 1348
راستش اگر کسی آن جوری با من حرف می زد، چیزی به او می گفتم. اصلاً می زدم و از لشکر بیرون می رفتم. بنده خدا با آن مقام و موقعیت حتی خاکی تر از یک بسیجی آمد و گفت:ـ « برادر!…
آمده ام جبهه شهید بشومپنجشنبه 11 دی 1348
همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. و بچه ها که…
اینقدر نماز شب نخوانیپنجشنبه 11 دی 1348
دی جدی مانع نماز شب و شب زنده داری بچه ها می شد. تا جایی که می توانست سعی می کرد نگذارد کسی نماز شب بخواند. گاهی آفتابه آبهایی که آنها از سر شب پر می کردند و پشت…
برای سماورهای خودتان...پنجشنبه 11 دی 1348
چه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند و او می گفت: نشد! این صلوات به درد خودتون می خوره نفرات جلوتر که اصل حرف های او را می شنیدند و می خندیدند؛ چون او می گفت: برای…
سرباز موجيپنجشنبه 11 دی 1348
اوايل جنگ بود. و ما با چنگ و دندان وبا دستخالى، با دشمن تا بن دندان مسلح مى جنگيديم .
بين ما ، يكى بود كه انگار دو دقيقه است از انبارذغال بيرون آ مده بود: اسمش عزيز بود.…
خوب زنده مانده ايپنجشنبه 11 دی 1348
در مهندسي_رزمي جهاد، رانندهي بلدوزر بود و فرماندهي دسته، پسري فوقالعاده ساده و صميمي. معمولاً نيروي جديد كه ميآمد به دستهي ما، بايد ميرفت پيش او و نسبت به…
پوتين پيدا شدپنجشنبه 11 دی 1348
حقيقت گاهي حسوديمان ميشد از اينكه بعضي اينقدر خوشخواب بودند.سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود كه خوابيدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگين بودند،…
ترب می خواهیپنجشنبه 11 دی 1348
تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی…
يك مويز و چند قلندرپنجشنبه 11 دی 1348
براى كامروايى سحرخيزان، خلوت بودن دستشويى ها كافى بود. اگر غافل مى شدى به اندازه چشم به هم زدنى مثل مور و ملخ بچه ها از سنگر مى ريختند بيرون.
حكايت يك مويز و چهل…
رجز خواني شهيد دستوارهپنجشنبه 11 دی 1348
گلوله از همه طرف مى باريد. مجال تكان خوردن نداشتيم. سه نفرى داخل سنگرى كه از كيسه هاى گونى تهيه شده بود، پناه گرفته بوديم. بقيه بچه ها، هر كدام در سنگرى قرار داشتند ...…
|
|||||
|