طلبة شهید: محمدباقر حبیباللهی استان: اصفهان شهرستان: نجف آباد در یکی از روزهای بسیار زیبای سال 41 طفلی پاک، چشم به سرای هستی گشود که وجودش گرما بخش کانون خانواده بود، خانوادة محمدباقر با رزق حلال خداوندی و توکّل و قناعت کودکی پاک بار آوردند که دفاع از حق و حقیقت با شخصیت او عجین گشته بود و از همان دوران کودکی ، آنزمان که بسیاری از کودکان به دنبال بازیهای مقتضای سنّّشان هستند، به مسایل دینی اهمیت میداد. او در کلاس چهارم دبستان بود که چون معلمش بسیار بی حجاب بود در اعتراضی تعجب انگیز، باعث شد که از مدرسه، اخراج شود و دیگر هیچ مدرسهای در نجف آباد او را نپذیرفت. پس از گذشت مدتی، محمدباقر بهترین جا برای تسلی و آرامش روح بلندش را فقط محیط مقدس حوزة علمیه میدید و به این ترتیب، تصمیم گرفت پای به عرصة حوزه علمیه بگذارد تا با استدلال و دلایل محکمتری، در مقابل منکرات بایستد و پرچمدار اسلام و شریعت باشد. حوزة علمیه نجفآباد اولین آشیان این مهاجر الیالله بود. و پس از مدتی به حوزه علمیه «ذوالفقار» اصفهان رفت و به درس مشغول شد اما آنطور که دوستانش تعریف میکردند، او بیشتر به کارهای چریکی و نظامی علاقه داشت و در حجرة خود، مشغول به ساختن مواد منفجره میشد. پس از مدتی جذبة دلربای کریمة اهلبیت(ع) او را به شهر مقدس قم کشاند تا در دریای بیکران فقه جعفری غوص کند. جنگ تحمیلی آغاز شد و او که خود در به ثمر رساندن این انقلاب زحمات زیادی کشیده بود و در پخش اعلامیه و شرکت در تظاهرات و ... فعال بود، نمیتوانست ببیند گروهی صدامیان کافر، زحمات جوانان انقلاب و امام کبیر(ره) را بر باد دهند. این گونه بود که قاطعانه تصمیم گرفت قدم در وادی عشق و جنون گذارد. وقتی به مرکز اعزام نیروی نجف آباد یا اصفهان مراجعه میکند و به خاطر کمی سنّش، از پذیرفتن او امتناع میکنند، تصمیم میگیرد با گروهی از دوستانش به اهواز رفته و در آنجا در انجمن اسلامی دانشجویان، مشغول بارزنی مهمات به جبههها شوند. پس از مدتی کار در این قسمت، روح پاک او را این کار قانع نمیکند و به این صورت با آشنایی یک رزمنده آبادانی،موفق میشود از طرف بسیج آبادان، به جبهه اعزام شوند. در آبادان به سرعت آموزش خمپارهاندازی، دیده بانی و تیراندازی را بسیار خوب میآموزد و به خاطر زکاوتی که داشت در جبهه بسیار خوب میتوانست، مینها را خنثی کند، تا جایی که در جبهه نامش را (محمدمینیاب) گذاشته بودند. آری، شجاعت همین جوانها بود که پشت شیطان بزرگ را میلرزاند و امام عزیز به پشتگرمی چنین جوانانی بود که میفرمود: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. محمد دلیر مردانه، در جبهه رزمید و خروشید و سرانجام در جبهه ذوالفقار، زمانی که باران گلوله از اطراف آغاز شد، با اصابت تیری بال در بال ملائک گشود و تا اوج آسمان پاکیها پرواز کرد. وقتی او را به اصفهان آورده بودند، کسی جنازهاش را نمیشناخت، تا اینکه پس از سه روز ماندن در سردخانه، مادرش او را شناخت و به این ترتیب این جوان پرخروش، کوله بار سفر به ابدیت را بست. آری، محمد رفت. او شهید شد اما خون جوشان او باید محمدها برویاند و نام محمد، هرگز مهجور نماند. «پرواز در آشیانهای خلدبرین بر او مبارکباد.»