«پدر جان! ... چند شب پیش خواب دیدم، رفته بودم تشییع امام حسن مجتبى(ع). یک عده ملائک او را تشییع مى کردند. در طرف راستم مولاى متقیان را دیدم که با عباى قهوه اى به دنبال پیکر امام حرکت مى کردند ولى نمى توانستم چهره او را ببینم. در فکرم که تعبیرش چیست؟ ...»
و ده روز بعد شاید تعبیر شد! در کربلاى پنج! که زخم هاى ترکش و گلوله بر تنش بارید و 37 روز جنازه اش در منطقه ماند...
جثه اش کوچک بود اما روحش عظیم! در راهپیمایى ها شرکت و دیگران را هم تشویق مى کرد.
حال و هواى جنگ و فرمان امام(ره)، او را از مدرسه و تحصیل علم فارغ و به جبهه فرستاد. در عملیات
خیبر از ناحیه پا مجروح شد اما عشق به شهادت او را آرام نمى گذاشت. نگاهش جذاب و دریافتش
عمیق بود. در نامه اش نوشته بود: «وقتى انسان به این پیروزى هاى عظیم مى نگرد تمام غم هایش از بین مى رود» ...
فرازی از وصیت نامه:
خدایا ! من خجالت میکشم از تو طلب شهادت کنم؛ چون که شهدا را با خود که میسنجم واقعاً خجل هستم.