زندگینامه از زبان مادر شهید :
او بچه اول من بود پدرش دوست داشت اسم او را ابراهیم بگذارد ، با برادرش خیلی بازی می کردند و کسی از او دلخور نبود. اولین روز با دوستانش به مدرسه رفت ، او اصلا از مدرسه نمی ترسید خیلی دوست داشت درس بخواند کلاس اول را خواند و بعد دیگر به مدرسه نرفت ، پدرش دستش خالی شده بود به خاطر پدرش ادامه تحصیل نداد و دنبال کار رفت ، هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد و درآمدش را به پدرش می داد.
دلش می خواست همیشه کمک دیگران کند و اگر کسی احتیاج داشت به او پول می داد ، در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد مثلا هر کاری داشتم برای من انجام می داد مثلا به من می گفت مادر شما نمی توانی کار کنی و هر کاری مثل جارو کردن یا غذا پختن را برای من انجام می داد ، او مرا خیلی دوست می داشت.
ما در دهات بودیم و او کمک پدرش گوسفند چرانی می کرد همچنین او در کشاورزی هم کمک پدرش بود. به همسایه ها خیلی کمک می کرد مثلا اگر باری داشتند برایشان تا خانه می برد یا اگر کار کشاورزی داشتند کمک آنها می کرد یا درخت گردو داشتند می رفت کمک آنها آن را می تکاند. به افراد پیر و سالخورده خیلی کمک می کرد او یک پسر عمه داشت که مرده بود و چند تا خواهر در خانه داشت ابراهیم آمد به پدرش گفت : پدر عمه توانایی ندارد من می روم کمک آنها می کنم و می گفت عمه ام دختردار است باید کمک او بکنم مثلا می رفت شهر چیزی می گرفت برای عمه اش هم می برد.
مثلا دست پیرمردها و پیرزن ها را می گرفت و آنها را بلند می کرد و یا اگر می خواستند تا جایی بروند آنها را می برد یا اگر باری داشتند برایشان تا خانه می برد به عیادت بیماران می رفت و اگر پولی یا چیزی می خواستند به آنها کمک می کرد و او خیلی منظم بود مثلا لباس هایش همیشه تمیز و شیک بود و خیلی به خودش می رسید ، می گفت آدم باید شیک باشد.
اگر در فامیل دعوا میشد او خیلی ناراحت میشد و عصبانی هم میشد می گفت چرا اینها دعوا کردند و از دعوای آنها ناراحت میشد و از شدت عصبانیت بدنش می لرزید. اگر همه دور هم بودند خوشحال میشد و دوست میداشت همه خوشحال باشند ، او خیلی به فامیل سر میزد و همه فامیل را دوست می داشت به شهر که می رفت ، وقتی می آمد از راه نرسیده می رفت و به اقوام سر میزد.
خیلی خوش اخلاق بود و خنده روی لبش بود ، یکبار از شهر یک کرم آورده بود به من گفت مادر بگذار این کرم را به صورتت بزنم و به شوخی یک کمی کرم به صورت من زد و تا چند روز صورت من باد کرد و در بیمارستان بودم. برای پسر عمه اش که فوت کرده بود خیلی ناراحت بود و خیلی گریه می کرد.
اگر می دید کسی اسراف می کند تذکر می داد خودش هم خیلی صرفه جو بود مثلا در لباس خریدن صرفه جویی می کرد یا اگر نانی در سفره بود تمام نان را می خورد و می گفت باید همه ی نان را خورد واسراف نکرد.
خیلی روی حلال و حرام حساس بود و از مال حرام خوشش نمی آمد و دوست داشت همیشه یک چیزی از خودش داشته باشد به ما هم می گفت باید نان حلال بخورید. روی حجاب خیلی حساس بود به خواهرانش و اقوام می گفت باید سر و سنگین باشید و حجابتان را رعایت کنید و می گفت با نامحرم شوخی نکنید.
از دروغ و غیبت خیلی بدش می آمد اگر عده ای دور هم می نشستند و دروغ می گفتند یا غیبت می کردند پیش آنها نمی رفت و همیشه می گفت حرف خودتان را بزنید و پشت سر کسی غیبت نکنید ، می گفت گناه دارد. خیلی شجاع بود مثلا یک دفعه یک گله از فامیل در زمین های ما آمده بود او عصبانی شد و گفت چرا این گله در زمین ما آمده است خودش همه ی گوسفندها را جمع کرد و به زمین خودشان برد همه فامیل از این کار او تعجب کرده بودند. یا مثلا گوسفند که به چرا می برد اگر گرگی می آمد او دنبال گرگ می رفت و نمی گذاشت گوسفندها را بخورد.
نمازش را اول وقت می خواند و اگر در خانه بود به مسجد می رفت و نمازش را آنجا به جماعت می خواند. نماز شب هم می خواند. در دهات پسرها را دور خودش جمع می کرد و به آنها امر به معروف می کرد و می گفت باید نماز بخوانید و با خدا باشید ، می گفت دروغ نگویید ، خوش اخلاق باشید و کلی آنها را نصیحت می کرد.
در ماه رمضان اگر در دهات افطاری می دادند او هم کمک آنها می کرد. قرآن و دعا هم می خواند و در جلسات قرآن هم شرکت می کرد او نوار قرآن هم خیلی گوش می داد. به امام علی (ع) خیلی علاقه داشت و همیشه به او توسل پیدا می کرد و همیشه هم روی زبانش ذکر یا علی (ع) بود.
او خیلی به تلویزیون و رادیو علاقه داشت و خیلی تلویزیون تماشا می کرد و رادیو گوش می داد ، اهل کتاب و مطالعه هم بود و بیشتر کتاب های مذهبی را مطالعه می کرد او وقتی به شهر می رفت کتاب می گرفت و بعد می آورد و می خواند.
به کارهای فنی خیلی علاقه داشت مثلا ضبط که خراب میشد آن را باز می کرد و بعد درستش می کرد و به خاطر این که به کارهای فنی علاقه داشت به شهر رفت و آنجا در شهر هم کارهای فنی انجام می داد.
به ورزش هم خیلی علاقه داشت و در دهات که بود با بچه ها فوتبال بازی می کردند ، به حیوانات خیلی علاقه داشت ما در دهات گوسفند داشتیم که او آنها را به چرا می برد یا برایشان علف می آورد و به آنها رسیدگی می کرد. به گل و گیاه هم خیلی علاقه داشت ، در دهات زمین داشتیم که او درخت می کاشت و به آنها رسیدگی می کرد و در کشاورزی هم کمک می کرد. آنجا تفریحشان این بود که با دوستانش به کوه می رفتند و علف می چیدند یا با هم گوسفندها را به چرا می بردند.
در محرم در دسته های زنجیر زنی شرکت می کرد و در مسجد در پذیرایی ها کمک می کرد یا مثلا اگر می خواستند غذا بپزند او کمک می کرد ، کلا هر مراسمی که در دهات بود او در آن مراسم خیلی کمک می کرد و هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد. به عید نوروز خیلی علاقه داشت و روز عید با خانواده به دیدن اقوام می رفت و از اینکه همه دور هم بودند و خوشحال بودند او هم خوشحال می شد.
پدرش چند دفعه به او گفت بیا هر دختری را دوست داری برایت بگیرم او می گفت من که هنوز کوچکم ، می گفت من باید کار کنم و حالا زود است که ازدواج کنم ، می گفت من باید برای شما و خواهرانم پول بیاورم.
در دوران انقلاب او تهران بود و در همه ی تظاهرات ها شرکت می کرد. او همان موقع که به تهران رفت آنجا شهید شد. روزی که مجسمه ی شاه را پایین کشیدند او آنجا رفته بود و زخمی شده بود بعد او را به بیمارستان منتقل کرده بودند او دو سه روزی هم در بیمارستان در ccu بود ولی بعد از دو سه روز شهید شد.
وقتی می خواست به تهران برود می گفت مادر من می روم و 18 روز دیگر برمی گردم. پسر عمه اش هم همان موقع مرده بود و او خیلی ناراحت بود ، می گفت مادر من می روم کار می کنم و برای عمه و شما پول می آورم که رفت و دیگر نیامد. دوستانش می گفتند شب که میشد با هم می رفتیم و اعلامیه پخش می کردیم ، من همیشه خواب میبینم که او به خانه آمده است.
برادرش می گفت یک شب خواب دیدم آمده و ساکی دستش بوده است گفتم دادا کجا بودی که گفت من مسافرت بودم حالا آمدم که بعد برادرش در خواب فکر می کند که او واقعا آمده است و از خواب بیدار می شود.
بعد از شهادتش خواهرش خواب دیده بود که گفته بود خواهر من ضبط و عسکم را پهلوی فلانی گذاشتم برو و آنها را بیاور خودش آنها را قبل از شهادتش به جایی برده بود ولی کسی نمی دانست و خبری از آنها نداشتیم تا اینکه خواهرش این خواب را دید و ضبط و عکس واقعا پیش همان شخص بود.