|
بسم ربّ شهداء والصدّیقین
|
|
|||
شهید رمضانی جوزدانی / رمضان
دسته: شهدای کارگر، مشخصات نام : رمضانی جوزدانی / رمضان نام پدر : تاریخ تولد : -- محل تولد : تاریخ شهادت : -- محل شهادت : شهرستان : یگان : مسئولیت : تحصیلات : محل تحصیل : گلزار : زندگی نامه
[نمایش] اودر ماه رمضان به دنیا آمد که پدرش این اســـم را روی اومی گذارد وقتی جوان بوده در دسته های امام حسین (علیه السلام)می رفته روز عاشورا قمه می زده است چند سال بوده که قمه نمی زده که مریض می شود یک سری تاول هایی به بدنش می زند که او را روی پنبه می گذاشته اند روز عاشوراکه می شود گریه می کند می گوید من را به دسته ببرید می گوید من را روی پشت بام ببرید با تشک او را روی بام می برند و شروع می کند به گریه و دستش را به سرش می زند یکی از تاول ها می پکد و دسته که رد می شود پدرم بی هوش می شود و او را به پایین می برند و دکتر می آورند می بینند که تمام تاول ها در بدنش خوب می شود و اثری از آن تاول ها نبوده است و امام حسین (علیه السلام)اورا شفا می دهد مرتب روضه خوانی به صورت هفتگی در خانه اش می گرفت روحانی می آمده مسائل دینی می گفته و بعد مداحی بوده است.او خودش سرپرست و بنیان گذار هیئت در محله بود وکارهای مربوط به هیئت را انجام می داد موقع محرم در همه ی کارهای هیئت شرکت می کرد پرچم می زد،فرش پهن می کرد،جارو می کرد هی گفتم بابا این قدر خودت را اذیت نکن سنی از تو گذشته می گفت ما خاک پای علی اکبر (علیه السلام) هم نیستیم وبرای امام حسین(علیه السلام) جانفشانی می کرد وقتی که ما چهار فرزند شده بودیم و فرزند آخری 6ساله بود مادرم فوت کرد و دیگر زن نگرفت و ما چهار بچه را بزرگ کرد و به خانه بخت فرستاد خواهر کوچکم را که می خواستیم عروس کنیم گفتم بابا حالا تنها می شوی پسر شهید8 : او به امام حسین(علیه السلام) ارادت خاصی داشت او در تعزیه ها قنبر امام حسین(علیه السلام) بوده است یعنی نوکر امام حسین(علیه السلام) بوده است یعنی مثل غلام دنبال اسب های امام حسین(علیه السلام) می دویده است خودش تعریف می کرد که یک بار که نوکر امام حسین(علیه السلام) بودم و شمر دوطفلان را می زد چون حالت واقعی پیدا می کند عصبانی می شود آن شمر را با چماقش می زند که او هم دنبالش می کند تا کتک بزندش که وارد چادر کشته شدگان تعزیه می شود و می گوید من را کشته حساب کن و مردم جمع می شوند و نمی گذارند که اورا بزند. زمان شاه که بود هیئتی درست کرده بودند که سرپرستش پدرم بود در خانه ها روضه خوانی و مداحی می کردند یک روحانی به نام محمد تقی منهاجی روحانی هیئت آن ها بود و بلند گوی قدیمی بود که در خانه می گذاشتند و مداحی می کردند بعضی همسایه ها شکایت می کردند که این ها سرو صدا می کنند هرباری که شکایت می کردند از طریق کلانتری می آمدند می گفتند سرپرست هیئت این ها چه کسی است؟پدر من را باز داشت می کردند و می بردند که پدرم گفته این ها دیشب تا ساعت 2 عروسی داشتند و سر و صدا می کردند و حالا از دست ما شکایت می کنند که به خاطر امام حسین(علیه السلام) روضه خوانی داریم و روضه ی امام حسین(ع) است که چند ساعتی پدرم را باز داشت می کردند و بعد از او تعهد می گرفتند که بلند گو نگذارید و آزادش می کردند. در دوران قبل از انقلاب شب ها در محله گشت می زد ودر محله نگهبانی می داد که امنیت محله برقرار باشد.یک دالانی بود در محله که آن جا چای درست می کردند و بچه هایی که گشت می دادند آن جا استراحت می کردند که من هم با پدرم بودم.در اکثریت تظاهرات ها شرکت می کرد می گفتند در دوران مصدق یکی از افرادی بودند که دردرگیری ها حضور داشتند و از کارخانه ای که کار می کرد اورابیرون می کنند. وقت هایی که قرار بود ا...اکبر بگوییم روی پشت بام می رفت و تکبیر با صدای بلند می گفت به افرادی که در تظاهرات ها شرکت می کردند کمک می کرد ملافه برای زخمی ها می برد وبه آن ها کمک می کرد که فرار کنند یادر خانه را باز می کرد که هر کس می خواهد وارد شود. یک شب که جوان ها را به خانه آورد گاردی ها دنبال آن ها آمدند تا روی پشت بام پدرم جلوی آن ها ایستاد و نگذاشت که بچه هارا که مخفی کرده بود بگیرند. بعد از انقلاب یکی از عضو های شورای محل بود در تقسیم و توزیع سیمان کمک می کرد اکثرا به افراد فقیر سیمان تعاونی را می داد به افراد پولدار کمتر می داد و می گفت که آزاد بخرند و به فکر فقیران بود.برای جبهه کمک های مردمی جمع می کرد. یکی از افرادی بود که در محله می رفت ببیند چه کسی مستضعف است و کالا های تعاونی را بین آن ها تقسیم می کرد که مثل پدر محله بود و می دانست که چه کسی در محله قوی و چه کسی ضعیف است و با افراد پولدار محله سر سیمان در گیری داشت.دخترشهید: یکبار من رسیدم دیدم که با او دعوا می کنند به او حرف می زنند و چیز می گویند.گفتم بابا شما پیر شده ای بس است دیگر دنبال این کارها نرو گفت وظیفه ی من است مگر بر سر حضرت رسول خاک نریختند و باید ایستاد وطرفدار حق بود حتی به قیمت جان.وقتی می خواست جبهه برود گفتم آقا ماکسی را به جز شما نداریم گفت بگذار من به راه خودم برسم تو که چیزی کم نداری جلوی من را نگیر همسایه مان آمد و گفت پدرت اسمش را نوشته که جان فدا شود و روی مین برود نگذار برود ولی من نتوانستم که نگذارم برود.اول به کردستان رفت 2تا3ماه آنجا بود بعد از آنجا به جنوب رفت،حدودا یک ماه آنجا بود در شلمچه در عملیات رمضان آنطور که می گفتند اولین شهید او بوده است. که روز 21ماه رمضان او شهید می شود ترکش خمپاره به سرو پهلویش خورده بود. پسر شهید : یکی از هم رزمهایش می گفت که آنجا به ما خیلی روحیه می داد و خیلی خوش برخورد بودبا جوان ها جوان بود وبا پیرها پیر،که گفته بود این بار من شهید می شوم همرزمش می گفت من گفتم باهم شهید می شویم،که کرد ها کمین گذاشته بودند یک آمبولانس گذاشته بودند که رزمنده ها دور این آمبولانس بروند و آن را منفجر کنند که در محاصره کرد ها می افتند که همین همرزمش می گوید من طوری می روم که کرد ها من را نبینند پدرم تعریف می کرد که تا او رفت در آمبولانس با آرپیچی در خود آمبولانس را زدند و او ذره ذره شد که بعد نیروها کمک کردند و از محاصره نجات یافتیم. یکی از بچه ها تعریف می کرد که رفته بودند عملیات و برگشته بودند که استراحت کنند. پدر من را دیده بود که به او می گفته تو چرا آمدی جوانی وزن و بچه داری برو استراحت کن وبعد بیا.آقای کیقبادی می گفت رفت در زمستان یک اناری برای من آورد ونصف کرد و گفت این را بخور خسته شدی و از عملیات آمدی می گفت آنقدر سر به سر بچه ها می گذاشت که بچه ها یادشان می رفت خسته اند می گفت کردستان فایده ای ندارد این کرد ها گروه که رد می شدند در خانه را باز می کردند و آخری را می کشتند وما می دیدیم که افرادمان کشته شده اند.و باید به جنوب بروم وبا دشمن رودر رو بجنگم.دختر شهید: سری آخر که می خواست برود خیلی نورانی شده بود گفت بابا این بار می روم و دیگر بر نمی گردم همه من را حلال کنید.عمه ام را صدا زد و گفت خواهر این چهار بچه را دست تو می سپارم من خواهر این بار تا اینجا هستم می میرم یا می روم و شهید می شوم و از همه وداع کرد چند بار برگشت تمام بچه های مارا می گرفت و می بوسید نگاه هایش طوری بود که فهمیده بود برنمی گردد و به شوهر من گفت حسین این عزیز من است جان تو وجان بچه ی من. پسردیگرشهید: سال 58 بود که به مکه رفت یکی از همسفری هایش بعد از شهادت برای من تعریف کرد من داشتم در قبر پیامبر زیارت می کردم دیدم صدای آشنا می آید دیدم مثل پدر و پسر با پیامبر حرف می زند و می گوید کربلا مکه و مشهد رفتم ویا رسول ا...چیزی که الان می خواهم فقط شهادت در راه اسلام است و از حضرت محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) شهادت را می خواسته ،بزرگترین آرزوی او شهادت در راه دین اسلام بود.وقتی می خواست به مکه برود عکس امام رابرای تبلیغ برده بود که چون خودش کفاش بود عکس هارا طوری در کفشش جاسازی کرده بود که متوجه نشوند که اعلامیه های امام راهم برده بود وپخش کرده بود.خیلی علاقه مند به کوچه های بنی هاشم بوده است وبه آنجا می رفته و به بچه های آن محله پسته می داده است،یک روحانی به نام مجدالحسینی بود که به خانه مان می آمد و روضه خوانی می کرد که با در ارتباط بود با روحانیون زیادی به خاطر این که سرپرست هیئت بوددرارتباط بود با حاج آقامهدی و احسان روضاتی هم در ارتباط بودو مسائل شرعی وسیاسی اش را از آن ها می پرسید.روزی که امام می خواست به ایران بیاید در خانه پای تلوزیون بود که اکثر بچه های محل جمع شده بودند و تلوزیون را روشن کرده بودیم که امام را ببینیم امام را بسیار دوست داشت سفارش می کرد که از امام اطاعت کنید به او دعا کنید.او طرفدار بهشتی بود از بنی صدر بدش می آمد وقتی او فرار کرد خیلی از دست او عصبانی بود.در دوران جوانی با چند تا از دوستانش جمع می شوند به چالوس می روند که در شرکت حریر بافی کار کنندوقتی می روند می بینند آنجا کار نیست بعد پیاده بر می گردند که به تهران برگردند بین راه می رود آب بخورد با یک شخص در گیر می شود که همان روز صلح می کنند که آن شخص بعد از شهادت آمد و از ما حلالیت طلبید.نماز جمعه اش ترک نمی شد،نمازش رااول وقت درمسجدمی خواند.درماه رمضان درموقع حکومت نظامی جلسات روضه خوانی درخانه خودمان می گرفتندونگهبان می گذاشتندکه مأمورنیاید. مراسم احیاء را داخل خانه خودمان می گرفتند.هیئتی داشتند که جلسات قرآن رادرخانه خودمان می گذاشت وزیارت نامه عاشورا رابسیار می خواند وآن راخیلی دوست داشت.آنقدرکه بلد بود قران می خواند.یک وقت هایی ما ودوستانش کتابهای مذهبی برای او می خواندیم.اوبسیار پیاده روی می کرد. کوه نوردی هم می کرد.دربسیج عضوشدکه با آن ها به کوه نوردی می رفت. ماهم می رفتیم ودر نشانه گیری ها بهترین تیر انداز وهدف زن اعلام شده بود. علاقه به گل رزداشت.مهدی صدپررابسیاردوست می داشت.عاشق درخت بود وباغی داشتند که به درختان آن رسیدگی می کردوآنهاراآبیاری می کرد.این باغ مال مابود که خودش خریده بودو عشقش این باغ بود .با این که عشقش این باغ بود این باغ را فروخت وپولش را به ما داد و رفت و به راه اسلام رفت که گفتم:چرا این کار را کردی ؟گفت:من یک باغی از خدا می گیرم .گوسفند ،مرغ و خروس ،کبوتر و بوقلمون داشت که به آنها علاقه داشت و به آنها رسیدگی می کرد .همیشه می گفت:به حیوانات رسیدگی کنید که رزق و روزی این هارا خدا به دست ما داده است.کبوتر سفید خیلی دوست داشت و می گفت :تمام امام ها کبوتر دارند من هم باید داشته باشم. مرتب به اقوام سر می زد،به صلة ارحام تأکید داشت ،جمعه به جمعه همه را می دید. یک بار با هم به مشهد رفتیم .در راه که پیاده شدیم رفت در جنگل و دوتا گردو پیدا کرده بود و به خانم من داد و خودش اغلب موارد تنها به حرم می رفت .یک روز صبح که دعای ندبه در مسجد گوهر شاد خوانده می شد از شب رفتیم و جا گرفتیم جا نبوددعای ندبه همه باهم بودیم و دعارا گوش کردیم که اقای کافی می خواند .خیلی عاشق آقای کافی بود چون از مبارزات او از رژیم پهلوی خوشش می آمد.او بسیار خوش برخورد بود .با بچه ها بچه و با جوان ها جوان و با پیر ها پیر بود .بچه های کوچک را بسیار دوست می داشت و با آنها بازی می کرد ،آنها را بیرون می برد و برایشان خوراکی می خرید. وقتی نارا حت می شد صلوات می فرستاد . به ما می گفت :وقتی جوشی می شوید چهار ده صلوات نذر چهار ده معصوم بفرستید آرام می شوید . زمانی که باید جذبه به خرج می داد با جذبه بود وزمانی که باید، شوخ هم بود ، شوخی می کرد .با من که بچه اش بودم کشتی می گرفت که به خاطر من خودش را می انداخت که من پیروز شوم ،با اوشوخی می کردم .اوبسیارمنظم ومرتب بود. مرتب حمام می رفت،کفشش راتمیز می کردولباسش راتمیزومرتب می کرد، رختخوابش راخودش جمع می کرد،اوبسیارصرفه جو بودوتذکرمی دادکه چراغ اضافی راخاموش کنید،آب بی رویه مصرف نکنید.یک چاهی داشتیم می گفت: ازچاه آب بکشید؛باغچه راازچاه آب می داد.مخالف اسراف بود.وقتی نان را چهارتکه می کرد،یکی یکی می داد و می گفت:هر وقت خوردید وتمام شد، باز می دهم تا نان کناره نشود.اگرکناره می شد خودش کناره را می خورد و بسیارقانع بودواهل زیاد لباس خریدن نبود.پسرشهید :به خود من سفارش می کرد.وقتی می خواستم به شغل لوله کشی بروم که در این شغل سه چیز را رعایت کن وقتی درخانه مردم کار می کنی،چشم هایت پاک باشد،یعنی اینکه حرام وحلال بسیار کنی،یکی هم از مال مردم دزدی نکنی حتی اگر یک ریال باشد.گفت اگراینطور نباشی ازدستت راضی نیستم.دخترشهید:موقعی که می خواست به مکه برود دخترم دوازده ساله بود.گفت:می خواهم آب سردکن برای مسجد بخرم.گفتم:بابا،من دختردارم پول را بده برای دخترم.گفت:این حرف را نزن.آن برای خداست.آن مال خودت است.برای اوهم می گذارم،غصه اورانخور.درموردحجاب به نوه هایش ودخترهایش بسیارتأکید می کرد.دخترم دوازده ساله بود؛اگرروسری اوعقب بود اورا می گرفت ومی بوسید وروسری را جلو می کشیدوباخوشرویی امربه معروف می کرد.می گفت:بابااینطورنبایدبه کوچه بروی.اهل دروغ وغیبت نبود،به دیگران درمورد غیبت تذکرمی داد که می گفت:حرف خودتان رابزنید.آن قدر ازغیبت بدش می آمد.می خواست به کسی حرف بزند رودرروبه خودآن شخص می گفت: یک خانواده بودندکه سرپرستشان راازدست داده بودندکه بعدها فهمیدم که مخفیانه به این خانواده کمک می کرده است .. گوشت،نان وپول به فقراکمک می کرد.وقتی مادرم فوت کرد،من ساله بودم که کمک من می کردچای درست می کرد،بچه هارا به مدرسه می فرستاد وبرای ظهر می آمدوبرای ما غذا آماده می کرد.یاشب چیزی می پخت که فرداگرسنه نمانیم،تمام کارهای خانه را مثل زن خانه انجام می داد.وقتی برف بود،برای برف روبی کمک همسایه هامی کرد.آن موقع پشت بام ها کاهگل بود که می رفت پشت بام خانه هارا کاهگل می کرد.یک همسایه داشتیم پیربودکه شوهر نداشت که واجب می دانست برف آنهارا بریزد.اگرمی توانست از لحاظ مالی هم کمک می کرد.به افرادپیر،مجروح،خانواده شهدا نیزبسیارسرمی زد.عیدهای مذهبی رابسیاردوست می داشت.لباس نو می پوشید،شیرینی می خریدوبه نوه هایش عیدی می دادوبه خصوص تولد امام زمان(عج) وعید نوروزرانیزبه خاطر صله ارحام پرستی دوست داشت عید مبعث حنامی خریدوحنا می بست. دخترشهید:وقتی سردخانه رفتم رویش راکنار زدم،بوی عطر عجیبی ازاومی آمد.بعداز شش روز که درسردخانه بود،خون تازه ازاومی آمد.که جزو330نفر بودکه آوردند که اولین شهیدی بود که نمازش راخواندندوتشییع کردند.خمس وزکات راحتماًمی داد. همان روز که رفت،چندروزبعدخیلی بی تابی می کردم. شب خواب دیدم روی ایوان خانه نشسته ام وپدرم هم نشسته وسرم روی زانوی اوبود.گفت:بابا من راول کن بلندشوسربچه هایت برو،فرداصبح مثل اینکه منتظربودم که بگویندکه پدرم شهیدشده است که فرداخبرشهادت اورابه من دادند.پسرشهید:چون هم پدرمان بودهم مادرمان ناراحت بودم که چراشهیدشده وخیلی زحمت دنیاراازوقتی که مادرم مرده بودکشیده بود خیلی ناراحت بودم وناآرامی می کردم.شب خواب دیدم که رفتم دریک باغی که دیوارش کوتاه بودایستادم.باغ،باصفاوپرمیوه بود.وقتی ایستاده بودم دیدم کبوتری می آید دنبال پدرم .دراین باغ می گشتم که در بال های این کبوتر که بال می زد،تمام شهدا رامی دیدم .چهره این کبوتر پدر من شد تا به من رسید گفت:که این باغ خیلی باصفاست.اگرشماهم می توانید مثل من دراین باغ بیایی خیلی خوب است . دخترشهید:دخترم جوان بودوناکام شدکه یکی ازاقوام به من گفت: که این قدرناآرامی نکن.من خواب دیدم که دخترت پیش پدرت است.به اوگفتم:حاج آقا این جا چه کارمی کنی؟گفت:من نوکرامام موسی بن جعفرعلیه السلام هستم.گفتم:این دخترچه؟ گفت:این فرشته من است.پسردیگرشهید : قبل ازشهادتش یک بارباپدرم دیدار امام رفتیم بعدازآن به شهدای بهشت زهرارفتیم.وقتی شهیدشددوباره خواب دیدم که باپدرم به دیدارامام رفتیم.دربین راه اورا گم کردم وهرچه دنبال اومی گشتم پیدایش نمی کردم وبعدبه دیدن امام رفتم.سه روز مهمان آقا بودم خودامام گفت: بس است برو.یکی ازاقوام خواب می بیندکه پدرم جلوی مغازه روبروی اونشسته ولباس مشکی پوشیده وزیباشده بود.اقواممان گفته بیا تاببینمت.گفته آمده ام شماراببینم وبروم وخداحافظی می کندومی رود. عنوان خاطرات:ایثار،گذشت،شهامت و شمابه عنوان فرزندشهیدخودتان رامعرفی کنیدودرموردخصوصیات اخلاقی پدرتان صحبت کنید اینجانب محمد علی رمضانی فرزندشهید حاج رمضان رمضانی هستم ازنظراخلاقی خیلی خوب بودند.فردی فعال درجامعه بود عضوشورای محل بودندبیشتراوقات راصرف مردم می کرد ومشکلات مردم راحل می کردایشان عضوبسیج محل وعضوسپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود ،پدرمن درسال 1361درعملیات رمضان به شهادت رسیدندو واقعاتشییع جنازه باشکوهی داشتند ،به این صورت که نماز ایشان راآقای روضاتی خواندندواز مسجد محل به طرف گلستان شهداتشییع شد .آخرین باری که شما شهید رادیدیدچه موقعی بود ؟ چه صحبتی به شماکرد ؟ آخرین بارموقعی بودکه ایشان ازجبهه های کردستان آمده بودوگفت که می خواهم به جنوب بروم وچندروز بعدهم به جنوب اعزام شدوتوصیه ایشان هم این بود که ازخداورسول خدااطاعت کنیدتادرهمه کارهاموفق باشید.ایشان فردی بودند که تمام محل اورامی شناختندومردم نسبت به او خیلی احترام می گذاشتندچون فردی بودکه خیلی شوخی می کردواقوام هم اورادوست داشتند. ازنظراخلاقی همه اوراقبول داشتند.درشورای محل مشکلات مردم راحل می کردوبه خاطر همین وقتی که به شهادت رسید ،همه مردم از آن استقبال کردند وارادت خودشان را نسبت به شهید نشان دادند . آیا تابه حال خواب یا رؤیای صادقانه ای ازپدرتان داشته اید ؟خیرمن تابه حال خواب پدرم را ندیده ام اما شنیده ام از دیگران که خواب ایشان را دیده اند . مثلا یکی ازاقوام ما که آهنگر است ودر داخل بازار کار می کند . ایشان نقل می کند که در عالم خواب دیدم که درمغازه هستم وبه کار خودمشغولم که دیدم شهید حاج رمضان بالای سردرمغازه نشسته اند ، به او گفتنم که پایین بیا ،گفت نه ، آمده ام تورا ببینم و بروم ، که نقل می کرد کفشهای سفید و لباسهای زیبایی به تن داشت. شمابه عنوان فرزندشهید چه پیامی داریدبرای جوانهابرای مردم؟ برای نسل جوان می گویم ، که جوان هابایدتقواپیشه کنند ،این انقلاب مفت به دست نیامده است ، این انقلاب را کم رنگ نکنند،چون ازهمان اوایل برای انقلاب شهیدداده ایم تابه حال ، که این ارزشها حفظ شود و جوانهاباید بکوشند وباکارهای خود به تمام دنیابفهمانند که باتوکل به خدا ،درراه خداودر راه رسول خدا هستیم وهرگز از این راه خارج نخواهیم شد ،تاا انشاءالله موفق وپیروز باشیم وانشاءالله که این پرچم اسلام در تمام دنیا به دست صاحب الزمان برافراشته گردد. مااعتقادداریم که شهدازنده هستند .شمابه عنوان فرزندشهیدچقدرازشهیددر مشکلات کمک می گیرید؟بله این سخن کاملادرست است شهدا همه زنده هستندونظاره گرکارهای ماهستند .من هروقت سرخاک پدرم می روم ، طبق آن رسمی که داریم اول کفشهایم رادرمی آورم وجلوی عکس ایشان می ایستم وهمانندهمان موقعی که در منزل باآنهاصحبت می کردم همان طور صحبت می کنم وخواسته هایم رابه پدرم می گویم ، مشکلاتم راباآن درمیان می گذارم وازاومی خواهم که واسطه ای بین ماوخداباشد.فرزنددیگرشهید : من فرزند شهید رمضان رمضانی هستم ،پدرم ازهمه نظری خوب بود ،چه اخلاق چه کردار و...پدرم بامردم رابطه خوبی داشت باکوچکترها یک جورکه درشأن آنها بود صحبت می کرد وبابزرگتر ها هم به سبک خودشان و هیأتی هم درمحل تشکیل داده بودندکه تمام بچه های کوچک راجمع کرده بودندو اسم هیأت را خردسالان امام حسین علیه السلام نام نهاده بودند وهمیشه بین بچه ها وجوانان عزاداری می کردند و به مرور زمان ، بچه های هیأت بزرگتر شده ونام هیأت راجان نثاران حسین علیه السلام قرار دادندکه پدرمن ازهمان اول مسئول این هیأت بودودرزمان انقلاب هم هرهفته دریک منزل جلساتی برپامی شدکه کسی جز اهل همان مسجد خبرنداشت وشبهابه شعارنویسی برعلیه رژیم طاغوت می پرداختندکه پدرمن بچه ها را جمع آوری می کرد و به آنهامی گفت که به چه صورتی عمل کنید.بیشتر شبهابه اسم این که درمنزل ماهیئت است جلسات برعلیه رژیم طاغوت برپامی شدودرمنزل مارساله های امام توسط پدرم بین جوانان تقسیم می شد .پدرمن به نمازاول وقت خیلی تأکیدمی کردندوبه ماهم توصیه می کردندکه تا می توانیدنمازتان رااول وقت بخوانیدویک شب هم خواب دیدم که دریک باغ سرسبزوپردرخت بودم که دیدم که درآخرباغ یک دسته که همه لباسهای زیبا وخوش بویی پوشیده بودندکه به طرف درب باغ می آمدندکه پدرم هم از یک طرف دیگرمی آمدونزدیک من شد ،به صورت یک کبوتر سفید درآمد ، بال هایش راباز کردکه بین بال های آن کبوتر، تمام شهدای محل رادیدم ودرهمان عالم خواب هم سفارش می کرد که مواظب انقلاب باشیدومن به جوانهاسفارش می کنم که دست از کارهای زشت بردارند .جوان ها الآن بیشتر به طرف موادمخدرواعتیاد رو آورده اند .می خواهم بگویم که جوانان اگربه اعتیادوموادمخدر روآوردید ،همه چیزتان بربادفنا می رود ،دنبال اعتیاد غیرت می رود ، مردانگی می رود ، دین می رودوبه جایی می رسیدکه هیچ راه برگشتی برای شما وجود ندارد. من خوشحال هستم که پدرم دراین راه به شهادت رسیدوافتخارمی کنم که فرزندچنین پدری هستم . یک روزهم به پدرم گفتم که پدرجان بس است شما که چندین سال است که درانقلاب وجبهه فعالیت می کنید ،گفت که دخترم این چه حرفی است که می زنید ، مابایدجبهه ها راپرکنیم مگر خون من ازخون جوانان رنگین تر است ، ماباید به سخنان گهر بار امام گوش دهیم وهرچه می گویداطاعت کنیم ،چون سخن امام سخن تمام ائمه علیهم السلام ما می باشدوسخن ائمه علیهم السلام ، سخن خداست . باید از امام اطاعت کردتاانشاءالله به مقصد رسید . والسلام وصیت نامه
[نمایش] وصیتنامه رمضان رمضانی اهل وساکن اصفهان فلکه منتظری دارائی اینجانب یک باب خانه شخصی واثاث خانه از قبیل 4 تخته قالی ویخچال وغیره ومبلغ چهل وشش هزار تومان طلب از بتول رمضانی بابت بقیه پول باغ که راس مدت باید بپردازد حدود 6 ماه دیگر) بدهکاریهای اینجانب مبلغ بیست ویک هزار تومان خمس بوده است که هشت هزار تومان آن را پرداخت وسیزده هزار تومان بقیه را از پولی که از بتول رمضانی طلبکارم پرداخت گردد ومبلغ سه هزار تومان به معصومه آخوندی بپردازید ویکسال نماز ویکماه روزه ماه رمضان احتمالی قضا شده برایم استیجار نمایند وبرای مخارج ؟ هرچه خواستید طبق مرسوم ولی به سادگی برگزار کنید. راهی که انتخاب کرده ام جهاد درراه خدا اطاعت از امام است وامید است که مورد قبول درگاه باری تعالی قرار گیرد انشاالله. وپیروزی حتمی است اگر زنده بودم زهی توفیق واگر شهید شدم زهی سعادت که به میهمانی خدا رفته وزندگی جاودانه یافته ام که قرآن فرماید: بل احیاء عند ربهم یرزقون که شهدا زندگانند ود رپیشگاه خدا روزی می خورند. شما را سفارش می کنم که جبهه ها را فراموش نکنید واز امام اطاعت کنید وبه رهبر ورزمندگان دعا کنید باشد که در انقلاب وجنگ پیروزی کامل برسیم انشاالله . همه فرزندانم را سفارش به تقوی می کنم وهمه را به خدا می سپارم. رمضانی 1361/3/15 |
|||||
|