بسم الله الرحمن الرحیم بارشی از کرانه های آفرینش بر بستر خاکی که درآن روح الهی دمیدهاند. در هنگامة تولد، قاصدکانی از جنس مهر، از آسمان آمده بودند تا مژده فرزندی از نسل آفتاب به اهل خانه ای سبز بدهند. زیباترین لحظه زندگی حضور سبز تو بود، آفتابی از معصومیت که در آن خانه ساده اما پر از صفا طلوع می کرد. نامت را «عبدالله» نهادند وچه نامی که برازنده وجود تو بود. از آن پس هجوم فرشتگان بود که بر معصومیت بوسه می زند. در نگاه مادر قد کشیدی، درهفت سالگی به دبستان رفتی، آن سالها نبرد نور بود و ظلمت، صدای شکستن زنجیرهای ستم می آمد. دیوارهای ظلمت فرو می ریخت. و در این گذر زمان تو بزرگتر و بزرگتر می شدی دبستان را با خاطرات شیرینش در صندوقچة دیروز نهادی. مدرسه راهنمایی، دوران بلوغ اندیشه تو بود وقتی بسان یک موج در آن خیابانها شعار آزاده خواهی می دادی. در آن روزگاران تبسّم فرشتگان را می دیدم وقتی بر سجّادة ایمان گل می کردی. قامت بر افراشتهای به انتخابی سبز، می خواستی درس عاشقی را از مکتب حضرت عشق بیاموزی برای همین بود که تصمیم گرفتی پا به حوزه ببری. و حوزه ی نجف آباد میعادگاهتو بود. آهوی رمیده دلت هوای جنون داشت جنونی به رنگ ایمان، سبز و پر شکوه. مدّتی در حوزة نجف آباد بودی و بعد راهی یکی از حوزهای اصفهان شدی می دانستی معرفت مقدّمه عاشقی است و عشق در سجّاده نیاز تجلّی پیدا می کند. لمعات جانت هر روز درخشان تر می شد گویی آماده می شدی برای یک سفر آسمانی. چشمة چشمانت پر از اشک می شد، شیشه بلورین دلت می شکست وقتی می دیدی در انتهای آن خیابان پیکر آسمانی دوستانت را تا به بهشت بدرقه می کردند تو نیز عزم جبهه کردی. برادرت هم در جبهه بود. بعد از چندی شنیدی که برادرت اسیر شده است در جبهه ماندی تا لحظه ی موعود نزدیک شود، همان لحظه که قرار بود در رقص خون قهقهة مستانه سر دهی. آن روز دوازدهمین روز از اسفند سال 1365 بود و شلمچه بر خاک پایت بوسه می زد. فرشتگان آمده بودند تا تو را تا عرش خدا همراهی کنندو و تو در لحظه لحظه ی پروازت عشق را معنا می کردی.
پدر و مادر عزیز: در زندگی رنج فراوان به شما دادهام، ولی امیدوارم که جانم را در راه شما فدا کنم که راه شما همان راه خداست.
پدر و مادر عزیز اگر چه من از بین شما رفتهام ولی فرزندان دیگر دارید و آنها را تربیت کنید که راهم را ادامه دهند.
ای برادرانم و خواهرانم: مرتضی، علی، طاهر، حسین، حسن و زهرا، من متولد و تربیت شدهی خانوادهای هستم که شما از آن خانوادهاید، پس راهی را انتخاب کنید و راهی را بروید که خون من و همرزمانم در آن ریخته شده و راهی ست که سعادت انسان در آن است و راهی است که هدف را خلقت انسان در آن نهفته است، پس مبادا به این دنیای پوچ دل ببندید و او را هدف قرار دهید.
در واقع من از زمانی توانستم به راه واقعی اسلام بیایم که پا به حوزه گذاشتهام ولی وقتی به جبهه آمدم اسلام در تمام رگهایم رسوخ کرد. اسلامی که در حوزه درک کردم، تئوری بود که در جبهه برایم عملی شد و با چشم دل حقیقت را یافتم و شکر خدایی را میگویم که چنین نعمتی به من داد که انسانها فطرتاً بر این نعمت خلق شدهاند. هر گاه توانستید برایم نماز قضاء به جا آورید و روزه بگیرید و کتابهایم را وقف کنید.