شهید بنی هاشمی در سال 1343 در خانواده ای سادات دیده به جهان گشود. پدرش نام اورا محسن گذاشت گویا خدا این نام را به زبان او جاری کرد که چون این فرزند زهرا به دست منادیان کفر شهید می شود و نمی ماند باید محسن باشد اودر سن 7 سالگی وارد دبستان شد و با تمام شدن دوره ی دبستان چون علاقه ی زیادی به مذهب و روحانیت داشت تصمیم گرفت به حوزه ی علمیه برود و عاقبت در سال 1355 در خفقان رژیم ستم شاهی راهی حوزه شد ودر اصفهان در مدرسه ذوالفقار در بازار در نزد اساتیدی چون حاج سید حسن امامی مشغول درس شد. در آن زمان از دو جناح بر طلاب فشار روحی و جسمی وارد می شد. یکی جناح ساواک که طلبه ها را تحت فشار قرار می دادند و حتی آنها را ضرب وشتم می کردند و دیگر عوام الناس مردم که هرکس در این راه وارد می شد اورا مسخره می کردند و این مشکلات و حتی کمبود های دوران طلبگی را تحمل کرد و از استعداد خوبی برخوردار بود . در مدتی کوتاه مقدمات رعربی را یاد گرفت ولی عاقبت در اواخر سال 57 یعنی موقع پیروز شدن انقلاب از طرفی بخاطر فشار روحی که از مردم بر او وارد می شد واز طرف دیگر هم با مواجه شدن به کمبود اقتصادی نتوانست ادامه تحصیل دهد و حوزه را ترک گفت ولی از آنجا که سربازی امام زمان را یک شغل مقدس میدانست اگر چه از حوزه رفته بود ولی روحش در آنجا بود و می آمد حوزه و دوستان قدیمی و جدید خود که از کهنگ طلبه شدند را به به در تشویق می کرد.در حالی که به کار بنایی می رفت اکثر اوقات در اصفهان در مدارس علمیه می رفت و در کنار طلیه ها بود . او در سال 59 همسر اختیار کرد ولی موفق نشد عروسی کند و در سالهای 60 و 61 به جبهه رفت تا اینکه عاقبت در جبهه ی عین خوش در عملیات محرم در تاریخ 1/8/61 به درجه ی رفیع شهادت نائل گردید.
یکی از دوستانش می گوید 20 روز قبل از شهدتش دوباره بعد از سه ماه به مرخصی آمده بود و بنا بود مراسم عروسی بر پا کند ولی هنوز دو سه روزی نگذشته بود که به من می گفت فلانی برایم یک وصیت نامه ی خوب بنویس. می خواهم جبهه بروم خودم که برای اسلام کاری نکردم شاید وصیت نامه ام بعد از شهادتم وقتی خوانده می شود در مردم اثری بگذارد ومی گوید به ایشان گفتم شما تازه 4 روز است از جبهه آمده ای و بنا است که عروسی بکنی جواب می دهد درست است ولی شنیده ام می خواهد عملیات بشود و نمی خواهم موقع عملیات اینجا باشم زیرا به من الهام شده که شهید می شوم و عاقبت رفت به جبهه و بعد از مدتی کوتاه خبر شهادتش را آوردند.
با درود و سلام به منجی عالم بشریت حضرت مهدی عج و نایب بر حقش امام امت وشهیدان راه اسلام و به خصوص شهدای انقلاب اسلامی ایران این چند کلمه را به عنوان وصیت نامه برای خانواده ام و حزب الله که ادامه دهنده راه حسین می باشند می نویسم.
اولا من افتخار می کنم که توانسته ام راه انبیاء و اولیاء را ادامه دهم وبه ندای پیامبر گونه امام پاسخ مثبت داده باشم و جانم را که برای این بازار هم کم ارزش می بینم فدا کنم ولی شما ای دوستانم و مردم مبارز و حزب الله اولین وصیت و سخنم به شما این است که ادامه دهنده راه شهیدان ورزمندگان هستید که ای عزیزان یک لحظه خدا را فراموش نکنید ودعا کنید. مخصوصا دعا به جان امام عزیزمان دعا دعا.
و شما ای پدر و مادر و خواهر و برادر و همسرم بر تابوتم عکس امام بزنید ودر کنار عکس امام عکس کوچک خودم را بزنید تا مردم بدانند که این شهید پیرو وفادار به ولایت فقیه بوده. بر روی تابوتم یک جلد قرآن بگذارید تا مردم بدانند هدف من خدا بوده وقرآن و هیچ چیزدیگر.
در تشییع جنازه ام مرگ بر امریکا سر دهید تا مردم بدانند هر بتی را می شکنم تا خود را در برابر الله شکسته و قربانی کنم.
در تشییع جنازه ام گریه نکنید یا اگر گریه می کنید صدایتان را بلند نکنید که گریه با صدای بلند روح مرا آزار می دهد و به علاوه شهید شدن گریه ندارد اما شکست اسلام گریه دارد و شما ای خواهران وبرادرانم به هوش باشید که اسلام شکست نخورد.
برای من لباس سیاه نپوشید که امت اسلام هیچ وقت سیاه پوش نمی شود. برای من تبلیغ نکنید از شهادت من فقط برای اسلام تبلیغ کنید.
کسانی که کوچکترین اختلاف و یا شکی در مورد ولایت فقیه دارند در تشییع جنازه ام حاضر نشوند که حاضر شدن آنها روح مرا می آزارد و هر کس که می خواهد به جنازه من فاتحه بخواند اول امام عزیزمان را دعا کند و بعد فاتحه بخواند. در خاتمه از پدر و مادر عزیزم می خواهم که مرا حلال کنید که نتوانسته ام وظیفه خود را نسبت به شما انجام دهم و شما بزرگتر از آن هستید که من به شما نصیحت کنم ولی خواهشم این است که راه شهدا را حفظ کنید و از سنگر مسجد کوتاهی نفرمایید. شما بودید که توانستید فرزندی چون من را پرورش دهید که به جبهه بیایم وشما در پیشگاه خدا رو سفید هستید.
و از خواهرانم و همسرم می خواهم که حجاب اسلامی خود را حفظ کنند و زینب گونه زندگی کنند و راه زینب را ادامه دهند.
و شما ای برادرانم اسلحه بر زمین افتاده ام را بردوش گیرید و به یاری رزمندگان بشتابید و انتقام خونم را از صدامیان بگیرید. جسدم را در گلزار شهدا دفن نمایید. در خاتمه از همه شما حلالیت می طلبم. دعای همیشگی را فراموش نکنید.
برادر شما سید محسن بنی هاشمی 25/7/61