روحاني شهيد: عباس سلطاني در روزهايي دور در «ابوزيد» از توابع شهرستان آران چشم به جهان و زيباييهاي خلقت گشود و به يمن تقدس نام بابالحوائج، «عباس» نام گرفت. دورة شش سالة ابتدايي را در زادگاه سپري كرد و همزمان به فراگيري قرآن مشغول شد. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، وارد مدرسة راهنمايي شد و موفق به اخذ مدرك سيكل گرديد. تحصيلات راهنمايياش همزمان بود با اوج مبارزات ملت سلحشور ايران بر ضد رژيم منفور شاهنشاهي. ملتي كه از خواب دو هزار و پانصد ساله بيدار شده و اينك تحت لواي پيامبر سيرتي ابراهيم تبار، ميرفت تا شيرهاي پوشالي پهلوي را در هم كوبد و بهار آزادي را در اين كشور به ارمغان آورد. عباس نوجوان نيز به همراه ديگر دوستان، نقش خود را به عنوان نوجواني پرشور و شجاع به خوبي ايفا كرد. او به همراه دوست و همكلاسياش «غلامرضا» خشم مسؤولين خودفروختة مدرسه را برانگيخت و باعث بروز مشكلات فراواني براي اين دو نوجوان دلاور شد. باري، انقلاب سرانجام به پيروزي رسيد و خفاشصفتان كوردل از ديار نور، رخت بربستند. شهيد سلطاني كه از ابتدا به علوم و معارف اسلامي علاقه داشت به حوزة «آيتالله يثربي» كاشان رفت و به صف طلاب آن ديار پيوست. يك سال پس از حضور در مدرسه، شيپور جنگ نواخته شد و دست استكبار كه به خيال خام خود ميتوانست بار ديگر بر خاك پرگهر اين ديار دست يازد. اين بار از آستين حزب بعث بيرون آمد و بر ايران دشنه زد. رگهاي غيرت جوانان ايرانزمين به جوش آمد و به يكباره مرزهاي جنوب و غرب كشور به سنگرهاي عشق و ايثار تبديل شد. عباس سلطاني نيز همچون هر دلاوري وقتي حضور خويش را در جبهه لازم ديد، اندكي درنگ نكرد و روانة جبهههاي آبادان شد و مردانه رزميد و آموختههاي روزهاي مدرسه را در خاك گرم آن ديار به عمل گرفت. در پنجمين اعزام بود كه در 19 رمضان 1361 براي آخرين بار در چشمان خانواده چشم دوخت و از ديوار نگاهشان رخ كشيد. ساليان سال «ابوزيدآباد» در حسرت حتي نشانهاي از او، چشم به راه، در انتظار طلوع صبح اميد ماند. سرانجام در نوزدهم رمضان 1375 پيكري سبكبار به بلنداي عرش برفراز دستان مردم «ابوزيد» تشييع و در گلزار شهداي آن ديار به خاك سپرده شد. «روحش شاد و راهش پررهرو باد»
«طلبة شهيد: عباس سلطاني» «من جاهد فانما يجاهد لنفسه ان الله لغني عن العالمين «عنكبوت/61)» «الدنيا مزرعه الاخره» به نام خداوند رحمن و رحيم. اين جانب عباس سلطاني، وصيت مينمايم: شكر خداي را كه ما را در اين دوره و زمانه قرار داد. شكر خداي را ه خميني رهبر و امام را به ما داد تا ما را راهنمايي كند و نقش ظالمان را به ما نشان دهد. حمد خداي را كه ما را از ياران اين امام قرار داد و باز شكر كه اين ظالمين و خائنين و منافقين رويشان سياه شد. حمد خداي را كه چنين پدر و مادري به ما داد تا اجازة حضور در جبهه را بدهند و خود جزء ياران امام باشند. برادران و خواهران، پدر و مادرم! سلام. من كه الان عازم جبهه حق عليه كفر هستم، چند سخني با شما دارم: 1- راه امام، راه حق و راه انبيا ميباشد، پس از او اطاعت نموده و او را تا ميتوانيد ياري نماييد. 2- سلام مرا به امام و برادرم محمد سيفي- كه در اسارت مزدوران بعثي ميباشد- برسانيد. 3- هر شب جمعه بر سر مزار من بياييد و از خدا بخواهيد كه از گناهان و معصيتهاي ما بگذرد و ناديده بگيرد و روحمان را با روح شهدا محشور بگرداند. آري دوستان! معصومين -عليهمالسلام- چهارده تن هستند، پس ما همگي گناهكاريم. پدران و مادران! به فرزندانتان اجازة حضور در جبهه را بدهيد؛ چون اگر در قلب كسي عشق جبهه- كه همان عشق به الله و به شهادت و به اسلام و اين سرزمين ميباشد- خطور نمايد، گمان ندارم هيچ قدرتي بتواند اين عشق را از قلب او خارج نمايد. خيلي ميبخشيد كه سرتان را به درد آوردم. در آخر سخن، عرض مينمايم كه دعا كنيد خداوند منان و متعال طول عمر به امام و رهبرمان كه حضرت آيتالله العظمي، حاج روحالله موسوي خميني –دام ظله- مي باشد، بدهد تا پرچمي را كه در دست او قرار دارد به دست صاحب الزمان، مهدي موعود -عجلاللهتعاليفرجه- بسپارد. به اميد ديدار در بهشت فردوس.