روحاني شهيد: حسن رمضاني روستازادهاي پاك و بيآلايش بود كه در سال 1339 در روستاي «ابوزيد» در سبزستان آران، ديده به جهان گشود و «حسن» نام گرفت كه به حقّ به صورت و سيرت نكو زيست. كودكي سه ساله بود كه صفير تظلّمخواهي و ظلمستيزي خميني كبير -رحمهاللهعليه- را به خون سرخ صدها شهيد پانزده خرداد به هم آميخته ديد و رگهاي انتقام در خونش ريشه دواند. خميني -رحمهاللهعليه- تبعيد شد و چشم به ساليان نه چندان دورتر دوخت. حسن روز به روز و سال به سال، بزرگتر شد تا قصة هزار دستان دوران خويش را رقم زند. باري، وي دوران نوجواني را نيز پشت سرگذاشت و پس از اتمام دوران راهنمايي، هوش و استعداد خويش را در راه ترويج دين نهاد و در حوزة علميّه مشغول به تحصيل گشت. او خوب ميدانست كه سعادت دنيا و آخرت در همين حجرههاي كوچك و تاريك است و مرد ميدان عمل ميخواهد تا با هواي نفس خويش ستيز كند و از زر و زيور دنيا بگذرد. اين مردانگي را در خود ديد و رهسپار حوزه شد. در محضر اديب فرزانهاي چون «آيت الله يثربي» زانوي ادب زد و به فراگيري دروس مذهبي مشغول شد. در سال 57 سربازان خميني بزرگ شده و مشتهاي گره كرده ايشان، پشت هر مستكبري را ميلرزاند. او نيز همگام با ديگر مردم غيور ايران، زيباترين حديث قرن را واگويه كرد. شاه پهلوي از نعرههاي حيدريشان فرار كرده و بساط شاهنشاهي برچيده شد. از پيروزي انقلاب ديري نگذشته بود كه دستان پليد استكبار اينبار از آستين صدام بعثي بيرون شد و به مرزهاي ايران حمله آورد و آوردگاهي ديگر براي حماسهآوران و سربازان خميني -رحمهاللهعليه- به نام مقّدس جبهه پديد آمد. شهيد رمضاني كه حال پنج سال در حوزه مشق علم و تهذيب كرده بود، بيدرنگ روانة جبهه شد تا آموزههاي خويش در حوزه را به تصوير كشد. با نام زيباي روحاني به جبهه رفت و در دومين اعزام خويش در «سومار» خشم تركشي، سر مباركش را شكافت و او رها از هر قيد و بند، به ملكوت آسمانها پرواز كرد. دومين روز آذرماه 59، سالروز عروج اين يار نام آشناست. پيكر پاكش چندي بعد در «امامزاده عبدالله - عليهالسلام- در زادگاهش به خاك سپرده شد تا فرداي قيامت سندي خونين از مظلوميت قوم دلير خويش باشد. «روحش شاد و روانش آرام باد»
«طلبة شهيد: حسن رمضاني » سلام بر انبياي عظام و سلام بر ائمه -عليهم السلام- سلام بر امام خميني -دامت بركاته-. سلام و درود بر روحانيت بيدار و اصيل. سلام و درود بر امام جمعه كاشان. سلام و درود بر پدر مهربانم، مادر عزيزم و مادر بزرگ گراميام. سلام بر عمه جانم كه واقعاً در راه تربيت من سهم بسزايي داشت. سلام و درود بر همسرم. سلام و درود بر همه اقوام گراميام. سلام و درود بر برادرانم و دوستانم. باز سلام بر پدرم كه او از ابتدا در تربيت من كوشيد و تا حد توان خود نگذاشت، من به فساد آلوده شوم. پدر جان! من قدر شما را ندانستم و نتوانستم وظيفه فرزندي خويش را نسبت به شما ادا نمايم، مرا عفو نماييد. ميدانم كه شما با خبر شهادت من نگران نميشويد و روحيهاي بسيار عالي داريد، ميخواهم همچنان كه خودتان خوشحال ميشويد، ديگران را هم تسلّي دهيد. پدر جان! شما به آنها بگو كه چرا گريه ميكنند؟ گريه نكنيد، حسن زنده است! قرآن ميفرمايد: «ولا تحسبنَّ الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء.....» (آلعمران/169) آري؛ شهيدان زندهاند. پدرجان! اگر ميخواهي روح مرا شاد نمايي عوض گريه، فرزندانت را بهتر از اين كه هستند، تربيت نماييد. مادرجانم! در حق شما هم، كوتاهي نمودم و خدا ميداند كه نميتوانستم آنطور كه دلم ميخواست، خدمت براي شما انجام دهم. مادرجان! اگر ميخواهي روح من آزار نبيند، گريه نكن كه گريه، باعث خوشحالي دشمنان است و شما بايد با اعمالت به دشمن بفهماني كه اگر امام ميفرمايد: «آمريكا هيچ غلطي نميتواند بكند» صحت دارد. اي برادرانم! شما هم بايد چون ياران حقيقي امام امّت باشيد و حرفهايي را كه بعضي مواقع به شما ميگفتم، انجام دهيد. عمّه جانم! اي كه در تربيت من كوشش نمودي! اي كه تا نيمههاي شب منتظر من بودي! واقعاً كه شيرمردي؛ امّا عوض اين كه من اين همه خدمت شما را به خوبي جبران نمايم، اذيت نمودم. خدايا! من جوان بودم و نفهم. خدايا! تو به دل اين عمه بيافكن كه از من درگذرد. خدايا! تو را به خون امام حسين-عليه السلام- خودت از من درگذر. اي همسرم! من رفتم خداحافظ، مرا حلال كن. تو در عزاي من گريه نكن؛ بلكه فرزندمان را به خوبي تربيت نما تا او نيز شيري چون سلمان فارسي گردد. اگر فرزندم پسر باشد، نامش را «محمّد» بگذاريد، او را مواظبت نماييد تا منحرف نشود و سپس او را به مدرسه علميه بفرستيد. اگر فرزندم دختر بود، او را «فاطمه» نام گذاريد. هرجا پدرم فرمود، مرا به خاك بسپاريد. . . . ... حدود دو ماه نماز و بيست روز، روزه قضا دارم. ضمناً كتابها را تحويل امام جمعه كاشان حضرت حجت الاسلام والمسلمين يثربي دهيد و او هرطور صلاح دانست، انجام دهد. «حسن رمضاني»