زندگینامه شهید از زبان همسر ایشان:
او بچه ی آخر بوده است و پدر و مادرش خیلی از او راضی بودند. از بچگی نماز می خوانده و خیلی با خدا بوده است. تا پنجم ابتدایی درس خوانده است و بعد از اتمام درسش سرکار رفته است او شاگرد مکانیک بود. 4 سالش که بوده پدرش فوت کرده است او قبل از ازدواج با من خرجی مادرش را می داده است و بعد هم خرجی ما را می داد. او خیلی دلسوز بود به نیازمندان کمک می کرد با اینکه درآمدش خیلی کم بود خیلی برای من هدیه می خرید مثلا برایم طلا می خرید و می آورد و من خبر نداشتم یا پارچه برایم می خرید. باردار که بودم لباس برای بچه ها می خرید و می آورد. خرید خانه با خودش بود و اصلا نمی گذاشت به من فشار وارد شود. پولش را به افرادی که نیاز داشتند قرض می داد مثلا یک نفر در مغازه ی او آمده بود او دید خیلی نیاز دارد رفت و خانه اش را هم دید و فهمید که به تعمیر نیاز دارد خودش رفت بنا آورد و با خرج خودش آنجا را درست کرد. به کارش خیلی علاقه داشت ولی غیر از این کار ، کار دیگری هم پیدا نمی کرد ، پولش را پس انداز هم می کرد. در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد من دو تا بچه پشت سر هم به دنیا آوردم آن ها را به حمام می برد و به آن ها رسیدگی می کرد. خرید خانه را هم انجام می داد یا مهمان که می آمد او پذیرایی می کرد من از او خیلی راضی بودم ، به همسایه ها خیلی کمک می کرد مثلا اگر اثاث کشی داشتند به آن ها کمک می کرد یا چیزی خراب می شد او می رفت خانه شان و آن را تعمیر می کرد. به افراد پیر و سالخورده خیلی کمک می کرد مثلا پدر من یا مادر خودش که پیر بودند مرتب به آنها سر میزد و در حد خودش برای آن ها چیزی می برد یا اگر کاری داشتند برای آنها انجام می داد و آن ها را به دکتر می برد. به عیادت بیماران می رفت مثلا برادر بزرگش بستری شده بود که به عیادت او می رفت و اگر لازم بود شب پیش او می ماند. خواهرم آسم داشت یک دفعه اگر نصف شب نفسش می گرفت او خواهرم را کول می کرد و به بیمارستان می برد او خیلی به خانواده ی من احترام می گذاشت ، خیلی منظم بود ، هر روز از سر کار که می آمد دو تا بچه ها را با خودش به حمام می برد و همیشه لباس هایش اتو زده و کفش هایش واکس زده بود ، هفته به هفته جمعه ها ما را به پارک می برد.
او خیلی مرا دوست می داشت از سر کار که می آمد از او پذیرایی می کردم که خیلی خوشحال می شد. یک شب دیر به خانه آمد کار داشت من در حیاط نشسته بودم و گریه می کردم او با من حرف زد و از دلم درآورد و فردایش هم برایم هدیه خرید ، از ناحق خیلی ناراحت می شد مثلا خواهری داشت که شوهرش خیلی او را اذیت می کرد و همیشه برای او ناراحت بود ، وقتی ناراحت بود در خودش بود ، خیلی شوخ بود و همیشه خنده رو بود و هیچ وقت اخم نمی کرد. یکی از اقوامش او را بعد از چند وقت دیده بود که خیلی تعریف او را می کرد ، می گفت فکر نمی کردم چنین آدمی باشد خوش اخلاق و مردم دار است.
وقتی مادرم فوت کرد او خیلی گریه می کرد که مردم فکر می کردند او پسر مادرم است ، اگر می دید کسی اسراف می کند ناراحت می شد ، خودش هم خیلی صرفه جویی می کرد مثلا سر سفره که می نشستیم به بچه ها یاد می داد که اسراف نکنند و می گفت این نان ها را می بینید نباید اسراف شود باید کامل خورده شود. او خیلی مهمان دوست بود و اگر دیر وقت هم بود و مهمان به ما می رسید ، می رفت غذا از بیرون می گرفت. او خیلی دوست داشت به فامیل سر بزند دو هفته یکبار هم به دیدن خواهرش در خرمشهر می رفت بدون من هم شب جایی نمی خوابید. خیلی رعایت حلال و حرام می کرد مثلا یک نفر به خانه مان آمد او موتورش را درست کرد یک مقداری پول اضافه به او داده بود که او فردایش رفت و اضافه پول را پس داد یا یک چیزی که روی زمین پیدا می کرد به مسجد می داد خیلی روی حجاب حساس بود به من فشار نمی آورد می گفت هر طوری خودت دوست داری ولی من دوست دارم حجاب را رعایت کنی خودم تنهایی جایی نمی رفتم دوست داشتم با او باشم.
او از دروغ و غیبت خیلی بدش می آمد مثلا خودم بعضی اوقات با خواهرم یا کسی می نشستیم حرفی می زدیم می گفت غیبت نکنید حرف مردم را نزنید حرف خودتان را بزنید و ناراحت می شد. خیلی شجاع بود مثلا خواهرانش با اینکه از او بزرگ تر بودند ولی از او حساب می بردند چون می دانستند او حساس است یا خواهرش که آبادان بود جرأت نمی کرد خودش تنهایی به اصفهان بیاید. نمازش را همیشه اول وقت می خواند موقع اذان که می شد مغازه اش را تعطیل می کرد و می رفت نماز بخواند. در ماه رمضان افطاری می داد و افراد نیازمن را انتخاب می کرد و به خانه دعوت می کرد ، در مسجد هم کمک می کرد مثلا برای امام حسین (ع) که غذا می پختند او از لحاظ مالی کمک می کرد. قرآن بلد نبود که بخواند یک سری به من گفت بیا قرآن خواندن را یا من بده که من چند تا سوره یادش دادم و با هم قرآن می خواندیم. او دوست می داشت قرآن بخواند ولی سواد نداشت.
به امام علی (ع) خیلی علاقه داشت و به او توسل پیدا می کرد هر کاری می خواست بکند یا علی (ع) می گفت. به امام حسین (ع) هم خیلی علاقه داشت و لحظه شماری می کرد که محرم برسد و برود عزاداری کند. او در دسته های سینه زنی شرکت می کرد و در پذیرایی ها کمک می کرد ، او تلویزیون را نگاه می کرد و رادیو هم گوش می داد. به کارهای فنی علاقه داشت مثلا اگر چیزی خراب می شد تعمیر می کرد. به بچه هایش خیلی علاقه داشت بیرون که می رفتیم برای آن ها اسباب بازی می خرید با آنها بازی می کرد همیشه پسر بزرگم را همراه خودش سر کار می برد ، می گفتم چرا او را می بری ، می گفت دو تایی آنها اذیتت می کنند ، یکی از آنها را با خودم می برم. جمعه ها صبح به صبح با آنها در حیاط توپ بازی می کرد به ورزش هم علاقه داشت در حیاط طناب می زد هیکلش هم ورزشکاری بود. به حیوانات خیلی علاقه داشت او به بلبل خیلی علاقه داشت و بلبل هم داشتیم و به او رسیدگی می کرد.
به عید فطر خیلی علاقه داشت روز عید به خانه پدرم می رفتیم و خانه ی مادرش هم می رفتیم قبل از روز عید هم می رفت ، خرید می کرد و عید فطر مثل عید نوروز برای او بود حتی خانه تکانی هم می کردیم. ما همسایه بودیم مادر و خواهرش به خانه ی ما رفت و آمد داشتند یک سری همدیگر را دیدیم او به خواستگاری من آمد پدرم به خاطر وضعیت کاری اش مخالفت می کرد ما خیلی به هم علاقه داشتیم او خیلی پیگیری کرد و بعد با هزار مکافات پدرم راضی شدند او هیچ چیزی نداشت ، مراسم عقد و عروسی را یک شب گرفتیم پول قرض کرد و رفتیم محضر عقد کردیم و بعد هم عروسی گرفتیم در یک اتاق با مادرش زندگی می کردیم او حتی فرش هم نداشت که رفت از همسایه قرض کرد و بعد پس دادیم او این قدر تلاش کرد تا توانست زندگی آرامی برای من فراهم کند ما 5 سال با هم زندگی کردیم و من 3 تا پسر از او دارم زندگی که او با تلاش فراهم کرد من در دوران جنگ مجبور شدم بگذارم و بیایم در دوران انقلاب در همه ی تظاهرات ها شرکت می کرد. مغازه اش را تعطیل می کرد و به تظاهرات می رفت. روز عید قربان برادرش خانه ی ما بود گفت من به مغازه می روم که به تظاهرات رفته بود و تیر خورده بود ظهر گفتند او تیر خورده و در بیمارستان است وقتی رفتیم دیدیم شهید شده است او اولین شهید خرمشهر بوده است. دفعه آخری که می خواست برود گفتم میوه می خواهیم که رفت خرید و آورد در حیاط خانه گذاشت گفتم برادرت می خواهد بیاید کجا می روی گفت می روم مغازه و زود برمی گردم که رفته بود و در مغازه را بسته بود و به تظاهرات رفته بود بعد به خانه ی برادر بزرگش رفته بود زن برادرش به او گفته بود بیا داخل گفته بود نه می خواهم بروم جایی کار دارم که یک لیوان شربت خورده بود و دوباره به تظاهرات رفته بود که تیر خورده بود و شهید شده بود.
یک مدتی در کشتیرانی کار می کرد قبل از اینکه مغازه بزند و شب ها آنجا نگهبانی می داد وقت هایی که قرار بود الله اکبر بگوییم زود تر از همه روی پشت بام می رفت و تکبیر می گفت بزرگترین آرزویش این بود که بچه هایش را به جایی برساند و با هم به مکه برویم دو روز قبل از شهادتش خواب دیدم آقایی دنبالم کرده رفتم داخل یک غار تاریک قایم شدم بعد یک مرد خیلی جوان و قشنگی دستم را گرفت و مرا بیرون آورد بعد که تعبیر کردم گفتند اتفاقی می افتد و نجات پیدا می کنی بعد که شهید شد یک سال بعد از شهادتش با برادرش ازدواج کردم.
بعد از شهادتش ماه رمضان بود برایش خیرات درست کردم و افطاری دادم من خودم مریض بودم خواب دیدم آمد کنارم نشست گفت چرا این قدر از بین رفتی گفتم من دیگر خسته شدم می خواهم پیش تو بیایم گفت من تو را نمی برم بچه هایم به تو احتیاج دارند.