مهدی احمدی کیا، هفتمین فرزند باقر و خدیجه آقا عبدالهی ، در اول مهرماه سال 1345 در روستای خوراسگان از توابع استان اصفهان به دنیا آمد. دوران کودکی را اغلب در نزد پدر بود و به صحرا می رفت و در امر دامداری به پدر کمک می نمود. در خانه نیز کمک مادر بود. از همان ابتدا نیروی ایمان در او شکل گرفت. خانواده اش مذهبی بودند. پدرش در تعلیم قرآن و دعا و همچنین آموزه های دینی به او از هیچ امری دریغ نمی کرد.
او در دوران کودکی، فردی آرام و در عین حال پرجنب و جوش، خوش اخلاق، متین و از هوش سرشاری برخوردار بود . به طوری که از آهن آلات و فلزات می توانست اسباب بازی های سرگرم کننده بسازد. به هر حال نبوغ علمی وی در همان دوران کودکی شکوفا و به اوج خود رسید. بیشتر اوقات او در خانه می گذشت . او به خاطر اوضاع آن زمان از تحصیل در دوران کودکی بازماند. مدرسه رفتن در محل زندگی او رسمیت نیافته بود و آنهایی هم که در آنجا به مدرسه می رفتند 5% بیشتر نبودند. او در این زمان به شغل کشاورزی و همچنین دامداری مشغول بود. هنگامی که تبلیغات از فواید مدرسه و آموختن علم زیادتر شد و همه به محسنات علم پی بردند، او 12 سال داشت که برای آموختن علم در یکی از مدارس شبانه ثبت نام کرد.
با آغاز انقلاب او در راه پیمایی ها شرکت می کرد. در این زما ن بود کهبیشتر به مسجد می رفت و در اکثر جلسات آن شرکت داشت . اعلامیه و عکسهای امام را تکثیر و توزیع می نمود. وقتی که بسیج شکل گرفت او عضو این نهاد شد . در اکثر آموزشهای بسیج شرکت می کرد. از این راه فهم و درک و سواد خود را بیشتر کرد و
شروع به مطالعه کتاب های مذهبی و اعلامیه و سخنان امام نمود.
او از انسان های دنیاپرست و تجمل گرا و بیشتر از افراد ضد انقلاب و کسانی که باعث فساد در جامعه می شدند، متنفر و بیزار بود. او روزها در مغازه آجیل فروشی کار می کرد. 2 سال بعد به کارگاه جوشکاری و آهنگری رفت و در آن جا مشغول به کار گردید. وقتی که انقلاب پیروز شد، تلاشهای او برای استقرار و دوام نظام بیشتر و بیشتر گردید. در اکثر جمعیتها و نماز جمعه و خصوصاً کلاسهای آموزشی بسیج شرکت می کرد.
در دوستیابی بسیار دقیق و هوشیار بود . دوستان خوبی داشت و از آنها رضایت داشت. او آن قدر سلامت نفس داشت که پسر عموها و پسر دایی هایش علاقه شدیدی نسبت به او داشتند و از این که انعطاف پذیری در مهدی زیاد بود و زود ناراحت نم یشد، علاقه آنها نسبت به او بیشتر می گردید.
او پس از این که مسایل و تاکتیکهای نظامی و طرز استفاده از سلاحهای مختلف را فرا گرفت، عضو سپاه شد. با آغاز جنگ تحمیلی از طریق سپاه به مناطق جنگی کردستان و سنندج اعزام گردید. مدتی را نیز در جبهه اهواز برای مبارزه با دشمنان اسلام و انقلاب شرکت داشت.
در مرخصی هایی که می آمد باز هم لحظه ای از یاد جنگ و دشمنان غافل نبود. بعد از سرکشی از خانواده و فامیل در جمع فرماندهان حضور می یافت و بیشتر با افراد همرزم خود در ارتباط بود.
در میدان جنگ نیز فعال و با پشتکار بود. او به پدرش گفته بود که آرزو تا جایی که جان دارم، راه » : دارد این انقلاب به پیروزی برسد و می گفت او با کسب اجازه و «. انقلاب را ادامه خواهم داد، حتی اگر به شهادت برسم تحصیل رضایت پدر به جبهه اعزام گردید.
وقتی صحبتهای امام را می شنید، می گفت بر بزرگ و کوچک واجب است که از مملکت دفاع کنیم.
فعالیت های چشمگیر او در سپاه و در جنگ با گروهک های کومله ها و دمکرات باعث شد او را به عنوان فرمانده برگزینند. او در پاکسازی مناطق مختلف کردستان از دست اشرار مسلح و گروهک های منحرف نقش چشمگیری داشت.
در روستای بنی حبلان به همراه همرزمشش، متولی، تپه ای را- که حدود 20 ضد انقلاب در آنجا مستقر بودند- فتح کردند و ضد انقلاب با بر جای گذاشتن یک کشته و سه زخمی پا به فرار گذاشتند . در آن زمان او 20 سال بیشتر نداشت.
انسانی ملایم و خوش برخورد بود و با طمأنینه در تمام مسائل برخورد می نمود. در خیلی از عملیات ها بود که دشمن به سرعت به محاصره می پرداخت و او خیلی خونسرد عمل می کرد. ایشان خیلی آرام منطقه را شناسایی می کرد و راه نفوذ و ضربه زدن به دشمن را می یافت و مسئله را حل م ی نمود . برای همین بود که اکثر فرماندهان از او مشاوره می گرفتند. او همیشه از رأی و نظر دیگران استفاده می کرد و آنچه را که به صلاح بود م یپذیرفت.
برادرش، محمود احمدی کیا، در خاطراتش می گوید پس از 4 سال دوری از او باز یکدیگر را دیدیم.او از من خواست تا به منطقه کردستان بروم و از نزدیک آنجا را ببینم .من گفتم: چون آموزش نظامی ندیده ام، می ترسم به آن منطقه بیایم ولی بالاخره او نظر مرا جلب نمود و با ایشان به آنجا رفتیم. من از برنامه های نظامی آن جا باخبر نبودم. وقتی هوا تاریکتر شد، ما در میان راه و نزدیکی های منطقه بودیم که صدای تیراندازی شروع شد . بسیار ترسیدم ولی او گفت: این تیراندازی از پایگاه خودمان است و پس از این که خود را معرفی کرد وارد پایگاه شدیم. شبها صداهایی به گوش می رسید . در آن جا به من می گفت: صدای مصالح و آهن است . ولی بعدها فهمیدم صدای درگیری میان نیروهای سپاهی و گروهک کومله بوده است.
او قصد داشت پس از پایان جنگ ازدواج کند و یک گردنبند طلا خریداری نموده بود که پس از بازگشت برای خواستگاری برویم. می گفت : چنان چه شهید شدم، آن را به فروش برسانید و صرف امور خیریه و کمک به افراد محروم نمایید.
وقتی که به مرخصی می آمد برای رفع کمبودهایی که در مناطق بود، دائماً تلاش می کرد و به طور کلی به فکر نیازهای جبهه بود . در خانه درختکاری می کرد و در امور بنایی و کارهای خانه کمک می کرد . همه راامیدوار می کرد. ناامیدی در او جایی نداشت . شوخ طبع بود و کارهایی می کرد تا مادر و پدر نگران او نشوند.
یکی از همرزمانش، مهدی فغان پور، می گوید در منطقه بوکان در زمان آزادسازی این شهر 15 نفر را گرفته بودیم، ایشان در میان آن 15 نفر دست خود را بر روی شانه یکی از آنها گذاشت و گفت : من به این فرد مشکوک هستم و فکر می کنم اسلحه دارد. ما یک مقدار خندیدیم که دارد اشتباه می کند، ولی او آن فرد را کنار کشید و پس از مقداری صحبت، آن شخص اقرار نمود که دارای 2 اسلحه یک کلت کمری و یک اسلحه بزرگ است.
او سرانجام در سال 1363 در مبارزه با اشرار و منافقین کوردل در کمین بین منطقه سنندج، مریوان به درجه رفیع شهادت رسید.
پدرش، باقر احمدی کیا، می گوید ایشان وقتی با دو تن از فرماندهان از سنندج عازم مریوان می شوند، در نزدیکی یک تپه ماشین آنها پنجر می شود که پس از تعویض لاستیک پاسی از شب می گذرد و آنها تصمیم به ادامه راه می گیرند، ولی در موقع حرکت مورد اصابت تیر مستقیم افراد کومله قرار می گیرند و یکی از تیرها به بینی و دیگری به ران او اصابت می کند که به شهادت می رسد.
او در وصیت نامه اش از همه می خواهد که در جلسات مذهبی شرکت کنند و در صحنه حضور داشته باشند. همواره می گفت: دست از یاری امام برندارید. تا مادامی که جان در بدن داریم . باید برای پیروزی اسلام و انقلاب و دفاع از تمامیت کشورمان بجنگیم.