کنار پدر بزرگ نشسته بودم و خیره به چشمان خیره پدر بزرگ و مرآتی معروف اخبار می گفت بابا آمد و ..... و می گفت 7 خلبان از خاک عراق به آغوش وطن بازگشتند و دختر دایی ام را نشان می داد که می گفت پدرم به آغوش ملت به آغوش امت بازگشت و پدرم پدر همه ی ماست و می گفت ........ و خیره به پدر بزرگ که دهانش باز مانده بود . در عجب بودم از چه بود این دهان باز از تحییر بود ؟ باور نمی کرد عصای پیریش بعد از 32 سال بازگشته تا عصای دستش باشد و یا نه باورش نمی شد که او باز آمده باشد و شاید هم در دل میگفت آیا تو پسر منی ؟ آیا تو دلاور و پاره ی تن منی ..........
کاش زود تر دوشنبه برسد تا پدر باز بر سر مزار پسر نشیند آه آه از این روزگار که باز پدری را برسر نعش پسر عربآ عربای خود می کشاند.
گفتند که بگویم دایی من خوش قول بود به زن دایی ام گفته تا از پرواز بازگردم به اتفاق فرزندم به پا بوس امام رئوف میرویم و حالا از شلمچه مشهد شهدا تا مشهد الرضا بال زنان میروند
گفتند که بگویم 14 سال پیش شهیدش کردند آن هم نه با گلوله با شکنجه بعث ملعون ولی هرچند زمان طویلی هست اما استخوانهایش هنوز بوی عطردایی میدهند آنقدر که قبل از آنکه بیاید بویش را همه ی ما میشنویم