طلبة شهيد: يزدانبخش توكلي سال 1345، در حالي به ميهماني شهرها و روستاهاي اصفهان ميرفت كه كودكي از تبار سبز سپيدار، اولين آوازهاي شيرين حضور در اين دنياي خاكي را در آغوش گرم مادري، در روستاي «فخرآباد» شهرستان «مباركه» سر ميداد. زيبا بود و روشني چشم خانواده. «يزدانبخش» نام گرفت و به راستي هديهاي آسماني از تبار يزدان پاك بود. «شهيد توكلي» هفتمين بهار عمر كوتاه خويش را سپري كرد و به فراگيري علم وادب مشغول شد. در ساليان تحصيل ابتدايي، پيروزي خون بر شمشير و خشم ملتي مظلوم؛ اما استوار را به چشم ديد و او نيز چون ايران، طعم خوش آزادي را چشيد. تحصيلات راهنمايي را نيز در سالهاي پس از انقلاب سپري كرد و سپس راه سعادت را در سكوت زيباي حجرات نوراني مدارس علميه يافت و به عشق مهديِ فاطمه(عجلاللهتعاليفرجه) رهسپار حوزة علمية «لنجان» اصفهان گشت. چشم به عواطف و عنايات مولا داشت و در درياي بيكرانِ كرامت او، جرعهاي كوچك از مخزن بيپايان معارف حقّة تشيّع را طلب ميكرد. «شهيد توكلي» در مدت دو سال تحصيل در مدرسة «شهيدمنتظري» لنجان توفيق حضور در جبهه را يافت و 45 روز شبهاي عاشقانة افلاكيان خاكي را به چشم ديد و به دل ستود. در سال 1363 توفيق، رفيق گشت و يزدانبخش، در كوچي عاشقانه، به آشيانة آل محمد(صلياللهعليهوآله) پركشيد و در مدرسة «امام باقر(عليهالسلام)» سكني گزيد. بر خوان كرامت بانو، دست گدايي برد و در درياي فضل و عنايتش لبريز نياز گشت. به جمكران رفت و غزل ديوانگي را در ديوان حاجت خويش، به مطلع جنون سرود و به تماشاي يك نگاه يار اشك ريخت: ديگران گر به تماشاي جمال تو خوشند ما شب و روز به يك وعدة ديدار خوشيم باري، شهيد توكلي، آنگاه كه بر خوان رحمت حوزة قم نشسته و به تحصيل علوم ديني دل بسته بود، از جنگ و دفاع مقدس- اين عرصة عمل به اندوختههاي خويش- غافل نبود. او اينك بر كسوت اهل علم و ملبّس به لباس روحانيت، به جبهه ميرفت تا بدانند حوزه و جبهه را اسم و رسم يكي است و مردان افلاكي حوزه، همان توسنسواران خاكنشين جبههاند كه دشمن از سفرة حيدريشان لرزه بر تن دارد. در عمليات ظفرمند «كربلاي پنج» شركت كرد و بار ديگر، عزم آهنين ياوران روحالله در پردهاي از جنس جنون به نمايش درآمد و جهان در حيرت خويش افسون شد و «شلمچه» دگربار مزين به پرچم پر افتخار ايران گشت. توكلي و هزاران توكلي ديگر، جان شيرين در گرو اين آزادي نهادند و نغمة سرخ شهادت آواز كردند. ششم بهمن ماه سال 1365 سالروز عروج اين روحاني دلاور است كه سر پُرشورش را به بيرحمي گلوله و تركش سپرد و چون خورشيدي زخمي و مجروح، بر خاك پاك شلمچه افتاد. در سينه اگر هزار خنجر داريم پرواز پرندهوار در سر داريم برگ دل ما بهار بي برگ شـد بـرگستـرة سپيده بستر داريم