از اوایل کودکی فردی مظلوم و در عین حال شجاع و نیکوکار بود و همیشه با دوستان و هم بازی هایش مثل برادر رفتار می کرد این یکی از محسنات او بود که همیشه قبل از اینکه به فکر خود باشد به دیگران می اندیشید و در مدرسه پولهایش را با دوستانش خرج می کرد. او تا کلاس پنجم ابتدایی را در مدرسه چهارم آبان سابق (که حال به نام خودش شهید علیرضا فدایی) نام گذاری شده است تحصیل می کرد و بعد از اتمام دوره ابتدایی به مدرسه راهنمایی آیت الله ارباب رفت در آنجا تا کلاس اول راهنمایی خواند و بعلت هایی که یکی از آنها مردود شدنش بود ترک تحصیل کرد و بعد از مدتی به کار مشغول شد. شهید فردی زحمت کش بود و هیچ کاری را عیب نمی دانست حتی اگر خانه می آمد و کسی نبود خانه را مرتب و تمیز می کرد ، اولین کارش نقاشی ساختمان بود و بعد از مدتی پیش عمویش به شغل خیاطی پرداخت و تقریبا در این کار استاد شده بود.
همانطوری که قبلا ذکر شده از صفات خوب او نوع دوستی و مهربانیش بود او وقتی به دیدن اقوامش می رفت و آنها را مشغول کار می دید به کمک آنها می شتافت و تا آنجا که قدرت داشت به آنها کمک می کرد تا اینکه جریان انقلاب و اعتصابات و تظاهرات مردمی پیش آمد و مردم از خوابی که چندین سال رفته بودند هشیار و بیدار شدند و مغازه آنها هم همچون دیگر مغازه ها بسته شد و به اعتصابات پیوستند و روز به روز تظاهرات مردم به اوج خود می رسید و بر عده آنها افزوده می شد و او هم کم و بیش در تظاهرات شرکت می کرد ولی ما چون اول از جریان و هدف انقلاب مطلع و آگاه نبودیم از رفتن او به تظاهرات جلوگیری می کردیم و او با گفتن چند کلمه ساده از امام که در اعلامیه ها خوانده و همیشه در جیب داشت مثل اینکه زبان ما را قفل می کرد و به دلیل اینکه گاهی ما مانع او می شدیم در اتاقی که همه همیشه دور هم بودیم نمی نشست و تنها در اتاقی دیگر می رفت و به خواندن اعلامیه ها و کتاب مشغول می شد مخصوصا دو کتاب که در مورد عاشورا و شهادت بود بیشتر می خواند وی به آینده و شهید شدنش آگاه شده بود و چند روز پیش از شهادتش به دنبال یکی از دوستانش که تصادف کرده بود و جانش را از دست داده بود به قصالخانه می رود و از آنجا دیدن می کند وقتی که به خانه آمد به او گفتیم تو جوانی چرا به اینجا ها می روی در جواب گفت جایی است که همه باید بروند و پیر و جوان ندارد و حتی می دانست که در روز مادر در این دنیای سیاه و فانی و در میان خانواده پر مهرش نیست به همین دلیل آخرین حقوقش را که می گیرد صد تومان یک انگشتر عقیق به عنوان هدیه به مادر می دهد و می گوید می خواستم هدیه ای برایت بگیرم ولی مغازه ها بسته است پس این را فعلا از من قبول کن و صد تومان هم به پدر و یک 5 تومان هم به برادرها و خواهرهایش می دهد و می گوید این آخرین حقوقم است علیرضا همیشه حقوقی که دریافت می کرد به دیگر اعضاء خانواده اش هم می داد وی دو کبوتر سفید هم خرید و به خانه آورد و پس از بازی با آنها گفت اینها سپید هستند و می خواهم بالهایشان را سرخ کنم و مادر که مرتبا این کلمات را از زبان علیرضا می شنید ناراحت شد و گفت چرا تو این حرفها را می زنی او خندید و گفت ناراحت نباش ، آری این جوان همانند دیگر شهدا از سرنوشت خود آگاه بود و پیش از رفتنش همه چیز را آماده و از خود یادگاری ها و خاطراتی بر جای گذاشت کم کم به محرم ، ماه پیروزی خون بر شمشیر رسیدیم و تظاهرات و راهپیماییها به اوج خود رسید و مردم ستون های سلطنت را یکی پس از دیگری از قدرت و عظمت پوشالی می انداختند و علیرضا هم شرکتش در تظاهرات روز به روز زیادتر می شد و حتی یکبار که آیت الله طاهری امام جمعه اصفهان را گرفته بودند خیلی ناراحت و پریشان شد. بالاخره با تظاهرات و شعارهای مردم آیت الله را آزاد کردند و خبر به مردم رسید و او و دیگر مردم دلیر اصفهان هم با شور و هیجان عجیبی در دروازه تهران به پیشوازش رفتند و او را تا مسجد اعظم حسین آباد سر دست گرفتند و در روز عاشورا بود که مردم در وعدگاه همیشگی خود به مسجد مصلی اصفهان رفتند تا با برپایی نماز وحدت و آفریدن جماعت کمر شاه و سلطنت را بشکنند و بعد از نماز با سخنان آتشین امام جمعه اصفهان آیت الله طاهری احساسات مردم بیش از پیش برانگیخته شد و بر خشم آنها افزوده شد و بعدا با راهپیمایی خود به طرف مجسمه سابق سگ خائن و میدان انقلاب فعلی توانستند مجسمه پدرش را که دست کمی از خودش نداشت پایین آوردند و در همین روز بعد از اینکه با موتور در کوچه های بخش 5 اصفهان می گشت و با صدای بلند فریاد می زد ما نان و پنیر می خوریم ولی شاه خائن نمی خواهیم در شب همین روز بود که اعلام کردند آبها سمی شده است و او با عجله با شتاب از تظاهرات به خانه آمد و گفت کسی آب نخورد زیرا آبها سمی است و سپس دوباره با موتور بازگشت و گفت چند نفر مثل اینکه آب خورده اند و مسموم شده اند.
در این روز بود که فرمانداری نظامی اصفهان ناجی معدوم و کثیف بیشتر آشفته و نگران برکناری خود و شاه خائن شد و برای اینکه خدمت گذاری خود را به شاه خود فروخته ثابت کند با انجام شدیدترین عمل حیوانی در روز بعد از عاشورا مردم را به خاک و خون کشید و احمق هایی از خدا بی خبر که با گرفتن مقداری ناچیز برنج و کالاهای دیگر و پول خود و دینشان را فروخته بودند با چوب و چماق مردم را تهدید می کردند و می خواستند جاوید شاه بگویند و کسانی که مقاومت می کردند ماشین هایشان را خرد می کردند و خود آنها را هم زخمی می کردند در این اوضاع و احوال بود که علیرضا صبح روز یازدهم محرم از خانه خارج شد و با دوستانش به خیابان و محله های اصفهان رفت و با آجر و سنگ به ماشین های ارتشی و ساواکیها حمله می کردند در ضمن پدرش که کار بود به خانه آمد و گفت هیچ کس از خانه بیرون نرود امروز خیلی ها را دارند می کشند ولی علیرضا رفته بود و پدرش او را در خیابان دیده و از او خواست که به خانه برود ولی او تا ساعت یک بعدازظهر خانه نیامد پس از آمدن ناهار ناچیزی خورد و پدرش گفت صبح حرفم را گوش نکردی باز حالا از همه مخصوصا تو می خواهم که از خانه بیرون نروی شهید رو به خواهرش کرد و خندید و گفت این چی می گوید و پس از رفتن پدر او هم از خانه خارج شد ولی مادر که از اوضاع روز ناراحت بود به دنبالش دوید و گفت امروز بیرون نرو و برای اینکه ناراحتی مادر کم شود گفت من به خانه خواهرم می روم ولی مادر که ناراحت و کمی آگاه شده بود پشت سرش حمد و سوره خواند و دعا می کرد و بعدازظهر به دلیل اینکه صبح به ماشین ها و ارتشی ها حمله کرده بود شناخته شده بود و در حدود ساعت 5 بعدازظهر در خیابان حکیم نظامی جنب مسجد پاچنار تیری به پهلوی راستش اصابت می کند و همان تیر به پای زنی که در جلوی او بوده است می خورد شهید دست روی پهلویش می گذارد و فرار می کند ولی این خائنین و بی رحم ها از پشت به او تیراندازی می کنند زیرا علیرضا نتوانسته بود فحش های رکیک سربازها را قبول کند و به آنها و ماشین هایشان حمله کرده بود ، خشمشان را با تیراندازی فرونشاندند.
در ضمن موقعی که تیر به او می خورد دوستانش او را بلند می کنند و در هر خانه ای را می زنند کسی در به روی آنها باز نمی کنند تا اینکه سربازها به آنها می رسند و به زور و کتک شهید را در حالی که خون از او می ریخت و مرتبا الله اکبر می گفت گرفتند و به داخل کامیون انداختند و او را به اورژانس اصفهان در چهارراه نظر برده ولی دیگر همانطوری که این قاتلین می خواستند دیر شده بود و به علت خونریزی شدید شربت شهادت را می نوشد و به صف دیگر شاهدان و رزمندگان می پیوندد سپس ماشین اورژانس او را به پزشک قانونی می برد.
بعد از این که خبر را به ما دادند اول باور نمی کردیم و بعد کم کم به ما فهماندند که واقعیت دارد و همگی به دنبال او در محلی که تیر خورده بود و بیمارستان ها گشتیم و پدرش که ناراحت و غمگین به دنبال پسر زخمی می گشت و خبری از زنده بودن یا نبودنش نداشت ساواکی ها و عمال بیگانه جلویش را می گیرند و از او می خواهند که جاوید شاه بگوید ولی دیگر قادر به حرف زدن نبود به همین دلیل چند مشت و ضربه می خورد تا اینکه شخصی که در کنارش در ماشین بود جریان را می گوید و سپس با اذیت و حرف های رکیک او را رها می کنند و تا ساعت 8 شب که حکومت نظامی شده بود همه دنبالش می گشتند ولی پدرش که در کلینیک اصفهان روی آمبولانس هایش کار می کرد و کارت عبور آزاد داشت تا ساعت 12 نیمه شب تمام بیمارستان ها و حتی داخل سردخانه هایش را گشت ولی خبری از فرزندش نبود.
سپس صبح زود دوباره به گشتن پرداخت و خبر به تمام فامیل رسید و در همین اوضاع که همه گریان و پریشان بودند هر کسی نمی دانم به چه خاطر شاید به خاطر اینکه ناراحتی آنها کم شود خبری دروغ می آوردند مثلا یکی می گفت تیر به پایش خورده است ، دیگری می گفت در فلان بیمارستان است و احتیاج به خون دارد و با شنیدن این خبرها چندین بار دوستان و فامیل هایش به بیمارستان می رفتند و هر چه به دنبال وی در زخمی ها و حتی در بین گشته ها می گشتند او را نمی یافتند تا این که در حدود ساعت یازده صبح پدر و مادرش او را در پزشک قانونی در میان دیگر جسدها در سردخانه و در حالی که روی زمین انداخته بودندش پیدا می کنند ولی جسد فرزند را نمی دهند و نامه ای به دادسرا می نویسند تا اجازه دفن بدهند در آنجا هم نامه ای به فرماندار کثیف اصفهان ناجی می دهند و پدر دوباره به پزشک قانونی می آید و در آنجا با دکتری که با وی آشنا بوده است صحبت می کند او هم تلفنی به دادستان می زند و می گوید تعداد جسدها زیاد است و ما چگونه جواب مردم را بدهیم به همین دلیل دادستان به پزشک قانونی می آید و سپس از پدری که فرزندش را از دست داده است می پرسند آیا از دست کسی شکایت داری ، پدر هم در جواب می گوید از چه کسی شکایت کنم آنهایی که پسرم را کشته اند در رأس کارها قرار گرفته اند و آنها هم در اجازه دفن می نویسند قتل عمدی است با این حال جسد را نمی دهند و می گویند پول گلوله ها را بدهید ، گلوله هایی که به وسیله آنها جوانی و آرزوهای فرزندش را به گور برده اند و عمر آنها را ماتم زده کرده اند ولی دیگر به هر صورتی که بود جسد را پدر می گیرد و به وسیله آمبولانسی که در روز دهها زخمی و مریض را از مرگ نجات می دهد اینک جسد عزیزترین کسش یعنی فرزندش را به تخت پولاد اصفهان حمل می کند و تمام اعضاء فامیل هم در خانه خبردار می شوند و ناامیدی سر و پایشان را فرا می گیرد و آنها هم به تخت پولاد می روند در آنجا پدر را غمگین و گریان در حالی که به ماشین تکیه داده و خود را می خواهد جلوی دیگران بگیرد و نگذارد اشکش سرازیر شود می بینند ولی دیگر اشک و غم قدرتش بیش از او شده بود و ما را در حالی که تمام صورتش زخمی و خود را می زد می بیند آری امید خانواده را در حالی که صدای تیراندازی از هر طرف به گوش می رسید به خاک سپردیم.